حال و حوصله عنوانم ندارم

چه دلگیره امروز :(

از صبح تا حالا پرنده هم پر نمیزنه. تا حالا شهرو اینقد ساکت ندیده بودم. انگار مردم همه تو خونه هاشون خوابن.

پس عزاداری کی شروع میشه؟؟

من که جایی نمیرم ولی حداقل شهر از این مردگی درمیاد.

از بس همه جا ساکت و دلگیره یه کلمه هم درس نخوندم. اصلا حوصلم نمیگیره :(

پاییز و یار

امروز یهو هوا سرد شد.

یعنی این چند روز نسبت به قبل خنک شده بود ولی امروز یکم سرد شد. انگار جدی جدی پاییز اومده :))


یار منم همراه پاییز اومده!!!

سر کنکور و معرکه گیری..


درسا فرصت نمیده بیام و بنویسم از اتفاقات این مدت. اوضاع خوبه خداروشکر. امیدوارم همینطور خوب پیش بره و به نتیجه ای که میخوام برسم.


پاییز خوش بگذره :)

من خیلی لوسم :(

واقعا پدرها و مادرها چه دلی دارن بچه هاشون شهرای دور دانشگاه میرن. هر بار باید با وسایل حمل و نقل داغون مسافتای دورو برن و بیان.

تعجب میکنم مامان و بابای خودم چطوری تحمل میکردن من با اتوبوس رفت و آمد کنم اونم از جاده هراز!!!  ( پرواز مستقیم از مازندران به کرج نداریم. حالا نکه هواپیماهاشون خیلی ایمنه :/ )


بابا امشب راه افتاد بره کرج و من دارم از نگرانی میمیرم. از غروب تا حالا نگرانم و این یکی دو ساعت آخرو که کلا نتونستم درس بخونم :| فکر کنم من دیگه زیادی حساسم.

از بس بهش سفارش کردم و آخرشم پیام دادم "رسیدی خبر بده" ، بهم پیام داده "باشه عزیزم نگران نباش"

یکی بیاد منو جمع کنه :(((

برگشته به کنکور خوشحال!!

وااااقعا خوشحالم که دارم دوباره واسه کنکور میخونم.

وقتی فکرشو میکنم که باید تو این روزا وسایلمو جمع میکردم و برمیگشتم دانشگاه و خوابگاه غصم میگیره. با اینکه با دوری از خونواده و زندگی خوابگاهی مشکلی ندارم ولی بازم حس بدی بهم میده.


برای مرخصی این ترم اقدام کردم که موافقت نشد. منم گفتم کلا انصراف میدم

حتی واسه انتخاب رشته سال بعدم هیچ تمایلی به تهران و بقیه شهرای بزرگ و دور ندارم بر خلاف انتخاب رشته قبلی. از الانم به خونوادم گفتم هر طور شده تو همین مازندران میمونم. البته که قبولی شهرای بزرگ هم سخته و حتی مازندرانم سخته ولی کلا امیدوارم شهرای بزرگ قبول نشم اما مازندران قبول شم

تناقض

حال و حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. از چهارشنبه تا حالا فکر کنم کلا 2 ساعتم درس نخوندم و فردا باید دروغ تحویل بدم چون اگه راستشو بگم مطمئنا منو میکشن :|

حس میکنم به استراحت نیاز دارم به تفریح. درسته الانم بیکار میگردم ولی همین که مدام استرس دارم و ذهنم درگیر درساییه که نخوندم، بیشتر خسته میشم. از طرفی نمیدونم مغزم چه مرگشه؟؟!! با اینکه میدونم تو این شرایط باید تفریح داشته باشم، مغز گرامی به شدت در مقابلش جبهه میگیره که نههههه تفریح کنی وقتت هدر میره!!! حالا نکه الان از 24 ساعت، 26 ساعت استفاده مفید دارم :| آخه چرا اینطوری هستی مخ جان؟؟ یکم کار کن محض رضای خودت!!


الکی بیکار میگردم درحالی که دارم از استرس خفه میشم. آخه این چه خلقتیه؟؟؟ چرا اینقدر تناقض تو وجود آدم هست؟؟!! این چیزی بود که امروز وقتی استاد داشت آرایه پارادوکسو تدریس میکرد بهش فکر میکردم :/


حالا این یه نمونه سادشه. یه عالمه تناقض دیگه تو وجود آدما و تو زندگی روزمرشون هست. واقعا ما چطور با این همه پارادوکس زندگی میکنیم؟!!