امروز رفتیم مدرسه واسه آموزش به دانش آموزا. من و دوستم رفتیم سر کلاس بچه های پایه شیشم. چون روستا بود و جمعیت دانش آموزا کم بود، کلاسشون مختلط بود. اگه بدونین پسراشون چه آتیش پاره هایی بودن. ولی همشون خیلی دوست داشتنی بودن. کاش هر روز بریم مدارس. کاش اصلا من معلم اینا بودم. اتفاقا معلمشونم یه دختر جوون بود هم سن و سالای خودمون. هیچوقت فکر نمیکردم از پسر بچه های شیطون خوشم بیاد. در واقع وقتی میان خونمون مهمونی دلم میخواد کتکشون بزنم ولی تو مدرسه خیلی گوگولی بودن. کار کردن با بچه ها خیلی قشنگ تر از کار کردن با بزرگسالاست. اینو وقتی همون هفته اول کیس بچه ویزیت کردم فهمیدم. بچه ها بیشتر پذیرای حرف ها هستن. واقعا دلشون میخواد بدونن و چیزای غیر علمی تو ذهنشون نیست و درنیتجه قانع کردنشون راحت تره. کلا تصورم از کار کردن با بچه ها تغییر کرده. بچه ها حس زندگی دارن. هنوز ناامید نشدن. هنوز اونقد سختی نکشیدن (البته نه همشون). خیلی راحت تر میشه دوستشون داشت. واقعا دلم میخواست بیشتر بینشون میموندم و باهاشون هم صحبت میشدم. یه عکس یادگاری قشنگم باهاشون گرفتیم :))) دلم براشون تنگ میشه! دلم برای دوران ابتدایی خودمم تنگ شده :(