من دیروز تو ویدیوکال شوخی شوخی یکم درددل کردم با مامان بابام. تازه کاملا با خنده و اینا بود. حالمم خیلی خوب نشون دادم. امروز بابام پیام داده داره نصیحتم میکنه. یکی از دلایل اینکه من همیشه به خونوادم میگم حالم خوبه دقیقا همینه. آخرش ختم به نصیحت های بابا میشه. با اینکه با محبت نصیحت میکنه ولی اصلا چیز خوشایندی نیست و دردی هم از من دوا نمیکنه. اتفاقا معمولا باعث میشه من استرس بگیرم و تهش تو تنهایی بشینم گریه کنم.
اینکه پدر مادرا اینقد با تکنولوژی غریبه ان واقعا بده. همیشه به حضور یه شخص جوون تر نیازمندشون میکنه. الان که مهاجرت کردم دارم میبینم چقدر دردسرسازه این قضیه.
بعد از ۴ ساعت گپ زدن با دوستم که اومده بود پیشم، ۱ ساعت و ۶ دقیقه ویدیوکال با مامان و بابا و ۲ ساعت و ۳۷ دقیقه ویدیوکال با خواهرک، دیگه واقعا حتی یک کلمه هم حاضر نیستم بشنوم و بگم. مغزم فقط به سکوت نیاز داره.
نه به روزایی که از شدت سکوت و ندیدن آدما حوصلم سر میره، نه به امروز -_-
دلم میخواد برگردم ایران، یه دل سیییییر فست فود بخورم و دوباره بیام اینجا. فست فودهای اینجا در برابر ایران هیچی نیست، مزخرفه. از صبح تا حالا از هوسش دارم دیوونه میشم. هر کاری میکنم بازم پیتزاها و سوخاری ها و همه فست فودای ایران جلوی چشمامن -_-
یه چیز دیگه هم بگم. دنیا کلا برای آدمای برونگرا طراحی شده. برای آدمایی مثل من هیچ جایی در نظر نگرفتن. به نظرم تو ایران شرایط از این نظر بهتر بود. اینجا اگه برونگرا نباشی خیلی راحت گم میشی تو جمعیت، قورتت میدن. و این واقعا زندگی رو سخت و ترسناک کرده واسه من. نمیدونم چطوری قراره از پس این اجتماع بربیام. فعلا که دارم ازش فرار میکنم.