احتمالا ۲ ماه دیگه میرم ایران. خیلی وقت نمیگذره که اومدم اینجا ولی خب تابستونه و تعطیلم و بهترین فرصته واسه ایران رفتن. شاید تا دو سال دیگه نتونم برم چون قیمت بلیطا سر به فلک میکشه. یه سری وسیله هم نیاز دارم که باید با خودم بیارم. احتمالا بخوام خوابگاهمو عوض کنم. من الان خوابگاه خصوصیم ولی تو فکرشم جابجا شم برم خوابگاه دولتی. امکانات اینجا بیشتره و طبیعتا زندگی کردن راحتتره ولی گرون تره. نگرانم پول کم بیارم. از طرفی خوابگاه دولتی به دانشگاه نزدیک تره و تو پاییز و زمستون گرم تره چون هزینه برقشو من نمیدم و میتونم اتاقو گرم نگه دارم. اینجا همیشه باید نگران پول برق باشم و واقعا تو زمستون سخته. یه خوابگاهی هست که دوستمم اونجاست و جای خوبیه. یه چیز عجیبی که اینجا هست اینه که خوابگاه های دولتی فریزر ندارن، یعنی یخچال بدون فریزره! این یکی از مشکلات من با خوابگاه دولتیه ولی چون دوستمم هست میتونیم با هم هندلش کنیم. یا مثلا من هیچ پتو و روتختی و ظرفی از ایران نیاوردم چون خوابگاهم خودش همه چی داره ولی تو خوابگاه دولتی از این خبرا نیست. یا باید بخرم یا رفتم ایران با خودم بیارم. خبری از جاروبرقی و اتو و این چیزا هم تو خوابگاه دولتی نیست. فقط لباس شویی و خشک کن داره، بازم خداروشکر -_- از نظر منطقه هم اینجایی که الان من هستم جای بهتریه و عموما فرانسویا اینجان و از نظر فرهنگی و امنیتی بهتره و قشنگ ترم هست. یه رودخونه خوشگل و باصفا منظره اتاقمه و دلم براش تنگ میشه. یادمه زندگی کردن تو این خوابگاه و دیدن این رودخونه از پنجره اتاقم یه روزی برام آرزو بود. دعا دعا میکردم باهام قرارداد ببندن و ویزا بگیرم و برسم تو این خوابگاه. رسیدم بهش. اولین خونم شد تو غربت ولی موندنی نیستم احتمالا. انتخاب منطقی ای نیست تو این شرایط. کاش وضعیت ریال اینقد داغون نبود و میشد با خیال راحت تری زندگی کرد.
ولی به ایران اومدن که فکر میکنم یه ذوق قشنگی میره زیر پوستم :))))) به آغوش خونوادم و دوستام فکر میکنم و بغض میکنم و دلم میخواد همین الان اونجا باشم، جایی که منطقه امن منه و خیالم راحته، جایی که میتونم به حضور آدمای زندگیم تکیه کنم، جایی که میشه به آسونی به زبان مادری حرف زد و واسه هر چیز کوچیک و بزرگی استرس نکشید. فکر نمیکردم یه روزی این حسو به ایران داشته باشم.
خب دوستان تو پست قبلی گفتم که حالم خوبه و اینا، یادتونه دیگه؟
دقیقا همون شب حدودای ساعت 3:30-4 صبح با یه سرگیجه وحشتناک از خواب پریدم. یه لحظه کل اتاق برعکس شد. بعدشم حالت تهوع پیدا کردم طبیعتا و دیگه تا صبح نتونستم بخوابم. اصلا نمیتونستم دراز بکشم. همش باید صاف میبودم که سرم گیج نره. تقریبا 2ماه پیش هم این اتفاق افتاد. بار اول واقعا ترسیدم چون اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میفته و اولش فکر کرده بودم زلزلست ولی این دفعه دیگه میدونستم چی به چیه اما چون سرگیجم طولانی تر از دفعه پیش بود نگران شدم. نمیدونستمم چطوری اینجا برم اورژانس براشون توضیح بدم چمه. دیگه از ایران مشاوره گرفتم و احتمالا چیز جدی ای نیست. یکم دارم دارو میخورم و حالم خیلی بهتره. دیشب حتی تونستم راحت بخوابم و سرمو کج کنم. الان تقریبا همه چی نرماله. فقط یکم تو بعضی حرکتا احساس گیجی میکنم. دوستمم از دیروز اومد پیشم که مراقبم باشه و طفلکی همه کارامو کرد. اصلا نمیذاشت من بلند شم. دیگه امروز صبح دیدیم حالم بهتره اونم برگشت خوابگاه خودش. واقعا خوشحال و خوش شانسم که چنین دوستی دارم اینجا. وگرنه تنهایی نمیدونستم با این سرگیجه چطوری از پس خودم بربیام.
ولی دیروز واقعا حس کردم سلامتی آدمیزاد حتی به مو هم بند نیست. یه سرگیجه میتونه راحت آدمو از پا بندازه و زندگیو زهرمارش کنه. بعد داشتم فکر میکردم ای بابا من زیاد خوش نگذروندم هنوز، تازه هوا خوب شده، حال روحیم بهتر شده، میخواستم یکم خوش باشم واسه خودم. این دیگه چی بود این وسط؟ خلاصه که الان میخوام سعی کنم یکم خوش بگذرونم. یهو دیدی فردا افتادم مردم. حداقل یه لذتی از این زندگی برده باشم
امروز روز قشنگی بود. بالاخره بعد از مدتها آفتاب گرم داشتیم و دما تقریبا تا 19 درجه رفت و هوا بهاری بود واقعا. اگه مجبور نبودم درس بخونم عمرا برنمیگشتم خونه و میرفتم لب رودخونه پیاده روی میکردم واسه خودم.
فکر کنم آفتاب باعث شده مردم هم مهربون تر بشن. تو صف فروشگاه که منتظر بودم خریدمو حساب کنم 2 نفر که خرید زیادی داشتن و جلوتر از من بودن جاشونو به من دادن و گفتن تو وسایلت خیلی کمه، الکی معطل نشو :)) اولین بار بود چنین تجربه ای داشتم. در کل مردم اینجا مهربونن ولی صف صفه، چه 2تا وسیله بخوای چه 20تا.
حالا فکر نکنین اینجا همیشه رفتارا خوبه ها. آدم بداخلاق یا بی حوصله همه جا هست. برای منم پیش اومده ولی در کل سعی میکنم اینجور خاطراتو زیاد تو ذهنم نگه ندارم و به رفتارای خوبشون بیشتر فکر کنم. چون واقعا هم رفتارای خوب خیلی بیشتر از رفتارای بده و کلا مهربونی آدما خیلی تو ذهن من میمونه و تو روحیم تاثیر میذاره.
یه چیز دیگه ای که امروز خوشحالم کرد این بود که خودم تنها رفتم یه کار اداری انجام دادم. معمولا تا جایی که شده تا الان با یکی از دوستام هماهنگ کردم که تنها نباشم. حتی خیلی وقتا ممکنه سطح زبان دوستم از من پایین تر باشه و نتونه واسه حرف زدن و فهمیدن بهم کمک کنه ولی صرفا برای اینکه از تنهایی مواجه شدن با موقعیت ها میترسم یکی رو با خودم میبرم. ولی خب اصلا کار درستی نیست که آدم همیشه به بودن کسی وابسته باشه. دیگه امروز خودم تنهایی رفتم دنبالش و خیلی هم خوب پیش رفت. سعی میکنم تا جایی که میشه از این به بعد تنها کارامو انجام بدم. اینطوری به خودمم حس بهتری پیدا میکنم. کلا این اواخر روحیم خیلی داره بهتر میشه و بالا پایین ندارم زیاد. تقریبا روی یه خط ثابتی حالم خوبه.