چقدر آدما این روزا به همدیگه و به محبت احتیاج دارن. اینقد برخوردای خوب و بی ریا کم شده که تا میبینم، خوشی همه وجودمو میگیره و تا مدتها اون برخورد و اون آدم تو یادم میمونه.
مغازه دار سر کوچه یه خانوم جوونه که خیییلی سرحال و خوش روئه. با اینکه مغازشون کوچیکه ولی هر بار میرم خیلی با رفتارش حال میکنم. بماند که یه میوه فروش خیلی مودب و مهربون هم داریم. کلا جایی که خونه دانشجویی من هست خیلی حس "محله" رو به من میده. این حسو اصلا با خونه خونوادگیم ندارم چون اصلا اونجا حالت محله نداره. کسی با کسی مهربون نیست و من غریبه ام با همه. ولی اینجا چهره های آشنا کنارم هستن که واقعا دوست دارم ببینمشون و از پشت ماسک چشامو خط کنم و بهشون لبخند بزرگ بزنم. اینجا من حس "تعلق" دارم.
یا مثلا امروز رفته بودم خرید. دنبال یه چیزی میگشتم که قشنگشو پیدا نمیکردم. رفتم تو یه کتابفروشی به این امید که داشته باشن. اونجا فقط کتاب میفروختن و حدس میزدم ندارن و یکم هم معذب بودم برم از آقاهه بپرسم وسط کتاب فروشیت فلان چیزو داری؟ همینجوری داشتم از بیرون با چشمای پُرسون داخل کتابفروشی رو نگاه میکردم که دیدم آقاهه داره نگاهم میکنه. دیگه دیدم زشته بذارم برم، رفتم داخل و ازش پرسیدم فلان چیزو دارین؟ نداشت ولی چقققدر قیافش مهربون و دلنشین بود. تو مغازش کسی نبود و اونم ماسک نذاشته بود. با لبخندی که حتی اگه ماسک داشت، فقط از روی چشماشم میشد تشخیص داد که لبخند قشنگیه گفت ندارم و بهم آدرس داد که کجا برم که داشته باشن. اینقد حس قشنگی داشت برخوردش که نگو.
به خدا یکم محبت و خوش رویی جای دوری نمیره. یکم حوصله همدیگه رو داشته باشیم. گاهی وقتا آدما خیلی تنها تر و شکننده تر از اون چیزی هستن که ما میبینیم و یه لبخند یا یه لحن مهربون حالشونو بهتر میکنه.
اگه گفتین وقتی ۲:۳۰ بعدازظهر برقتونو قطع میکنن و شما هم میخواین بخوابین و گرمه، چطوری میتونین خودتونو خنک کنین؟
استرس بگیرین دوستان، استرس.
چنان بدنتون یخ میکنه که از ۱۰۰ تا کولر خنک تره :)
احساس میکنم دچار بحران هویت شدم.
اصلا نمیدونم دارم چی کار میکنم، چی کار نمیکنم. چرا دارم فلان کارو میکنم یا نمیکنم؟ چی قراره بشه؟ چی قراره نشه؟ حتی نمیدونم دیگه چی میخوام از زندگیم. قبلا حداقل یه چیزایی میخواستم. الان همینطوری الکی به روزمرگی و علافی میگذره. به هر برنامه ای که فکر میکنم یه ایراد خیلی بزرگ داره که باعث میشه نخوام عملیش کنم. همش هم سعی میکنم یه تصمیم قطعی بگیرم و تو یه مسیر بمونم ولی نمیتونم. میگم خب با این ایراد گُندش میخوای چی کار کنی؟ میخوای زندگیت این شکلی باشه؟
الانم که زندگیم بی شکله کلا.
دیروز جمع کردم رفتم یه شهر دیگه پیش روانشناس.
6 صبح پا شدم و تا برگردم خونه ساعت 2 بعد از ظهر بود. از نشیمنگاه خودمان خوشمان آمد
ولی واقعا می ارزید. برای اولین بار حس کردم یکی داره به حرفام گوش میده و درکم میکنه و بلده باهام همراهی کنه. شاید بگین خب این آدم کارش اینه و پول میگیره که همین کارا رو بکنه. آره درسته ولی من قبلا هم تجربه مشاوره رفتن داشتم و این یکی با اون قبلی زمین تا آسمون فرق میکرد. تازه دارم میفهمم مشاور خوب کیه و چقدر میتونه کمک کننده باشه. واقعا برای جلسه بعدی منتظرم و امیدوارم همینطوری خوب پیش بره و جواب بگیرم.
البته جلسه بعدی رو آنلاین میرم به احتمال زیاد. رفت و آمد خیلی سخت بود. فقط میخواستم جلسه اولو حضوری برم که راحتتر ارتباط برقرار کنم.