بالاخره امشب قضیه تموم شدن رابطم با یار رو به خونوادم گفتم و یار رسما تبدیل شد به یار سابق.

گفتنش اصلا برام آسون نبود. از مشاورم کمک گرفتم که چی بگم و چطور بگم که بهتر باشه. درنهایت امشب از فرصت استفاده کردم و یه توضیح کوتاهی براشون دادم و خودمو راحت کردم. دوست نداشتم خیلی وارد جزئیات مسائل رابطم بشم و پدر و مادرمم آدمایی نیستن که دخالت کنن و جزئیاتو بپرسن. سعی کردم طوری بهشون بگم که هم اونا اذیت نشن، هم اعتبار خودم پیششون زیر سوال نره و هم آبروی یار سابق حفظ بشه. البته تا حدودی در جریان بودن که دیگه تمومه ولی خب اینطور قطعی بهشون نگفته بودم. چنین صحبتایی خیلی اذیت کنندست بخصوص برای من ولی حالا که میدونستم باید دقیقا بهشون چی بگم، عقب انداختنش آزاردهنده تر بود. میخواستم زودتر بگم و خلاص شم. گرچه بابا گفت اصلا نیازی نبود برای ما توضیح بدی. ولی بهش گفتم خودم اینطوری راحتترم. میخواستم این مسئله رو که چند وقت پیش خودم پیش شما باز کردم، حالا خودمم ببندمش.

به نظرم یه صحبت پایانی واسه خاتمه دادن به همه جنبه های این رابطه لازم بود و خوشحالم که این خان هم رد کردم.



+ هنوز ملغمه ای از احساسات مختلفم و به نظرم طبیعی هم هست. به ازای ۱ سال و نیم رابطه، به زمان بیشتری برای ترمیم نیاز دارم. ولی مهم اینه که تو مسیرش هستم.

به نظرتون بعضیا واقعا نمیفهمن یا خودشونو میزنن به نفهمی؟

یه دوست گرامی ای هستن کلا وقتی به مشکل میخورن یاد بنده میفتن. عزیزم وقتی تماس میگیری جواب نمیدم و بعدشم خودم پیگیر تماست نمیشم، یعنی نمیخوام صدای مبارکتو بشنوم. دیگه چرا پیام میفرستی؟ مزاحمی گلم. رفع زحمت کن.

امروز داشتم با خواهرم صحبت میکردم متوجه شدم از اسفند ۹۷ تا همین یکی دو هفته پیش به طور مداوم رل داشتم. قبل از اونم رل داشتم ولی خب با فاصله نسبتا طولانی از هم بودن و اینکه از ۹۷ شکل روابطم تغییر کرد. خدایی چطوری الان سینگلم؟ 

ماشالله به این اراده




+ حالا واقعیتش بخاطر اراده نیست. هم خسته ام هم حس میکنم رابطه واسم مضره فعلا. بعد این رابطه آخری و اتفاقاتی که تهش افتاد،  زمان لازم دارم. از طرفی رابطه برنامه های زندگیمو کند میکنه و بیش از اندازه کافی زمان هدر دادم.

+ این جملات بالا رو هی با خودم تکرار میکنم که یه وقت خر مغزمو گاز نگیره برم تو رابطه، خودمو بیچاره کنم.

چند وقتی بود به کسی "شب بخیر" نگفته بودم. امشب با گفتنش یاد یه سری خاطرات افتادم. به همین سادگی و به همین غم انگیزی :)

تو دور دورای این 2 روز، یه بارشو رفتیم جنگل. دوست پسر دوستم یه جایی رو بلد بود که هر دوشون خیلی تعریفشو میکردن گفتن بریم اونجا. عاقا یه قسمتی از مسیر ما چنان داشتیم عمودی تو جنگل پیش میرفتیم که من حس کردم بز کوهی ام ولی نگم براتون از لحظه ای که رسیدیم. یه جای دنجی بود که نه هیچ کی اون اطراف بود نه هیچ دیدی داشت. منظره زیر پامون کل شهر بود و چندتا از تپه های اطراف شهر. واقعا قابل توصیف نیست. خودم که این همه ساله تو این شهر زندگی میکنم اولین بار بود چنین جایی رو میدیدم. و فکر میکنین اولین چیزی که به ذهنم رسید چی بود؟

س.ک.س :) همون موقع به دوستم گفتم شما اینجا س.ک.س داشتین دیگه؟ گفت آره همون اولین باری که اومدیم با هم بودیم و حسابی هم حال داد.

یعنی فضا فقط میچسبید با پارتنرت بیای و یه آتیش کوچیکی درست کنین و چایی آتیشی بذارین و بخوابین و لذت زندگی رو ببرین. حقیقتا دلم س.ک.س میخواست اونجا. حیف که پارتنر ندارم فعلا