من اومدم شهر دانشگاهی. پام نرسیده به خونه در به در مخابرات شدم. باز اینترنتم مشکل پیدا کرده. این دفعه دیگه واقعا ریدن. فعلا هم درست نشده. فردا دوباره میرم ببینم چی میشه. خدا کنه همون فردا اوکی شه -_-

نمیدونم بخاطر هواست یا چی که از دیروز تا حالا عرق سرد میشینه رو تنم!

فردا قراره با خواهرم برم شهر دانشگاهی. هفته آخر شهریوره و دلش میخواد استراحت کنه و خیلی وقته میگه میخوام باهات بیام خونت با هم باشیم. دیگه این هفته بهترین فرصته. آخر هفته هم مامان و بابا میرن تهران. هی دارم فکر میکنم چطوری از این تایم که مامان بابا هم دورن استفاده بهینه کنم؟ اگه خواهرم نبود که قطعا برنامه میکردم با یکی از دوستام ولی چون هست، نمیشه. البته خواهر پایه ای دارما یعنی میدونم دهنش قرصه ولی نمیخوام یه هفته داره میاد پیشم خوشیشو خراب کنم و معذبش کنم. خودمم دوست ندارم مثلا جلوش سیگار بکشم و باقی داستانا.

به هر حال دارم میرم و متاسفانه کارآموزی هم از شنبه شروع میشه و اصلااااا تو مودش نیستم. ولی خب دوستامو میبینم و بابت این خیلی خوشحالم.



+ فکر کنم اولین بار در زندگیمه که برای شروع سال تحصیلی خوشحال نیستم. یار سابق یه توانایی خاصی در کور کردن ذوق من داشت. آدمی به شدت منطقی که به همه چیز به صورت برد و باخت نگاه میکرد. طبیعتا متوجه شدین که کارآموزی تو لیست باختش قرار داشت. منم این اواخر تو لیست باختش بودم. واقعا خداروشکر :)

الان داشتم پستامو تو اینستا نگاه میکردم و کامنتا رو میخوندم. اولا تعجب کردم که با چه آدمایی ارتباط داشتم یه زمانی و چقدرم صمیمی بودیم و الان دیگه پست و استوری همدیگه رو هم شاید یادمون بره ببینیم. دوما کامنت کسی رو دیدم که اصلا فکرشو نمیکردم ببینم.

یادمه سال ۹۵ که کرج ژنتیک میخوندم یکی رو تو پیجم داشتم که چندهزار تایی فالوئر داشت و اونم منو فالو کرده بود. حالا اصلا یادم نمیاد کی به اون یکی رک داده بود. اون موقع اوایل پیج داشتنم بود. بعد این آدم با اینکه پیج شلوغی داشت همیشه استوری های منو سریع میدید و من شک کرده بودم که خبریه ولی خب هیچوقت چیزی نمیگفت. حتی این کامنتی که زیر پستم گذاشته رو هم یادم نمیومد. بعد که من انصراف دادم و برگشتم خونه، این پسره تازه یادش افتاد بیاد دایرکت من لاس بزنه. یکی نبود بگه خب نکبت میمردی همون تهران که بودم میومدی حرف بزنی؟ (خودش تهران زندگی میکنه)

خلاصه این اومد لاس زدن و چرت و پرت گفتن و مثلا تعریف کردن راجب پوششم. من اون موقع یکم اعتقادات مذهبی داشتم و بیشتر به پوشش پایبند بودم. حالا محجبه هم نبودم ولی این پسره انگار ندیده بود یکی مثلا همیشه با شال استوری بذاره. بماند که با اینکه اون موقع به حجاب یکم اعتقاد داشتم ولی بازم از چرندیاتش زیاد خوشم نیومد و شروع کردم سر به سرش گذاشتن. اینقد اذیتش کردم که آخرش کلافه شد و بلاک آنبلاکم کرد

حالا الان دیدم کلا اون پیجو بسته و یه پیج جدید زده و فالوئراشم خیلی کمتر از قبلن. فکر کنم یکم فضا رو شخصی کرده. شیطونه میگه برم بهش رک بدم و دوباره سر به سرش بذارم. ولی شیطونه بیخود میکنه و رها این غلطو نمیکنه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.