هیچوقت فکر نمیکردم اولین باری که تنها تو یکی از شهرای ترکیه ام، اینطوری باشه. من در جهت اومدن به ایران، توی ترکیه آواره شدم. امشبو تو یه هتل میگذرونم تا ببینم فردا بالاخره پروازی به سمت ایران بلند میشه یا نه. فقط میخوام برسم پیش خونوادم، بخصوص بعد اینکه لوفتانزا ۲ روز مونده به سفر، پرواز رفتمو به ایران کنسل کرد و با هزار بدبختی دقیقه نود یه پرواز دیگه از ترکیش گرفتم و بعدش فهمیدم لوفتانزا پرواز برگشتمم کنسل کرده و در حال حاضر وسط پرواز رفتم گیر افتادم تو کشور غریب، بدون اینکه معلوم باشه چطوری قراره برگردم. لااقل ته این همه سختی، خونوادم نصیبم بشن.
+وااااقعا ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!
خون به جیگر میدونین چیه؟
من برای اومدن به ایران دارم خون به جیگر میشم وسط این کنسلیا و داستانای همیشگی.
یه وقتایی با خودم فکر میکنم اصلا مهاجرت ارزششو داشت؟
درسته که الان یه سری چیزایی دارم که هیچوقت تو ایران نمیتونستم به دست بیارم ولی در عوض چیزای مهمی رو هم از دست دادم که احساس میکنم هیچوقت نمیتونم دوباره به دستشون بیارم.
راستش دم ایران رفتنمه و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم. باید درس بخونم ولی اصلاااااا حسش نیست. فقط دلم میخواد زودتر برم پیش خونوادم و یه مدت از مشکلات زندگی اینجام دور باشم.
آدما رو نگاه میکنم و اکثرشون خوشحال تر و موفق تر از من به نظر میرسن. میدونم مقایسه کردن کار اشتباهیه و حتی اطلاعات کامل برای مقایسه درست رو ندارم چون دارم از بیرون به زندگیشون نگاه میکنم. منم از بیرون مثل اونا به نظر میرسم ولی از درون ناراضیم، به شدت هم ناراضیم. تو برنامه ای که واسه زندگیم داشتم الان باید تو نقطه خیلی جلوتری میبودم و این همش به من یادآوری میکنه که عقبم. حالا اصلا عقب بودنو بیخیال، نگرانم که هیچوقت بهش نرسم. نگرانم که پسرفت کنم به جای پیشرفت. وحشت زده میشم وقتی به این موضوع فکر میکنم. از طرفی احساس میکنم اصلا این زندگی و هدفی که گذاشتم اون چیزی نیست که واقعا خوشحالم میکنه. فکر کن بعد از کلی سختی بهش برسم و ببینم باهاش خوشحال نیستم :/ دیگه اون موقع چه خاکی تو سرم بریزم؟
راستش حتی حس میکنم اگه چندتا چیز خیلی مهم تو زندگی فعلیم تو فرانسه نبود، شاید کلا برمیگشتم ایران. ولی من اینجا آزادی، امنیت، یه دوست پسر به شدت دوست داشتنی و طبیعت بکر فوق العاده دارم. بین اینا شاید فقط طبیعتش، اونم نه به زیبایی اینجا، تو ایران پیدا بشه. و خب اینا برای من واقعا مهمن. کاش این چیزا رو تو ایران داشتم و مجبور به مهاجر بودن نبودم.
چند وقتیه عمیقا دلم میخواد همه چیو ول کنم و بیفتم تو جاده. شهر به شهر، کشور به کشور دنیا رو بگردم. وسطاش هر جایی تونستم یکم کار کنم و پول دربیارم و باز ادامه بدم. آخرشم یه گوشه سبز و دنج واسه خودم زندگی کنم. به این همه دویدن روزمرم نگاه میکنم و حس میکنم تهش اون چیزی نیست که من از زندگی میخوام. هر چی بیشتر جلو میره بیشتر این حسو پیدا میکنم. نمیدونم کی و کجا یا اصلا چطوری ولی یه روزی فرصت اینو ایجاد میکنم که به دل خودم زندگی کنم.