با جوراب پشمی و هودی در خدمتتون هستم. این چه هواییه وسط تابستون؟! همش باد و بارون!
سنگر آخرم شلوارکمه که هنوز مقاومت کرده و حفظش میکنم. اگه مجبور شم شلوار بلند بپوشم دیگه رسما ورود زمستون رو اعلام میکنم -_-
امروز با دوستم داشتیم درد دل میکردیم بابت مشکلاتی که داریم و وقتی از دغدغه هام گفتم یه لحظه متوجه شدم چقدر نسبت به قبل مهاجرت، مشکلاتم تغییر کرده. خیلی بزرگسال طور شده همه چی و من هر بار متوجه این قضیه میشم تعجب میکنم. اینقدر همه کارا جدی، سخت و همزمان هستن که خودم تعجب میکنم چطوری مدیریتشون میکنم و چقدر آستانه تحملم بالا رفته.
درواقع اوضاعم اینطوری شده که استرس به صورت مداوم تو زندگیم هست و داره میگاد ولی به بودنش عادت کردم تقریبا. درنتیجه به اندازه اوایل منو از کار نمیندازه. واقعیت اینه که حداقل تا 6-7 سال آِینده این استرس با همین شدت یا حتی بیشتر قراره تو زندگیم باشه و کاریش نمیشه کرد. دیگه مجبورم همینجوری ادامه بدم. راه دیگه ای جلوی پام نیست.
اشتهامم داره کم میشه یواش یواش چون از بیخیالی سفر ایران دوباره وارد استرس زندگی فرانسه شدم و وسط این همه دل مشغولی اصلا حوصله آشپزی و غذا خوردنو ندارم. خدا به دانشمندا خیر بده که مکمل مولتی ویتامین مینرالو تولید کردن.
دست بوس کاشفان قهوه و تولیدکنندگان سیگار و فیلم سازان و سریال سازان گرامی هم هستم که لحظات کوتاهی از آرامش رو برام به ارمغان میارن :))
من تو اون 6-7 ماه اولی که اینجا بودم هم چند کیلو وزن کم کرده بودم هم اشتهام خیلی کم شده بود. در حدی که یه ماه آخر خیلی از روزا تقریبا وعده غذایی خاصی نداشتم. بعد رفتم ایران، نصف اون وزنا که برگشت هیچ، اشتهامم زیاد شد. از وقتی برگشتم همش دارم میخورم. در حدی که اگه همینطوری پیش بره باید نگران هزینه خورد و خوراکم بشم :/ امیدوارم هر چه زودتر اشتهام نرمال شه. نه به قبل رفتنم، نه به بعد برگشتنم -_-
جمعه از ایران برگشتم. فرودگاه امام خیلی شلوغ بود. در حدی که استرس گرفته بودم به گیت نرسم. فکر کنم نصف مسافرا داشتن میرفتن ترکیه. رفتار پرسنل فرودگاه هم که گفتن نداره. اصلا خوب نبود. در حدی که پشیمون شدم اصلا چرا برگشتم ایران؟!
بعدازظهر رسیدم پاریس ولی تا برسم شهر خودم دیگه شب شده بود چون قطارم مشکل فنی پیدا کرده بود و 1 ساعت و خورده ای تاخیر داشت. شب قبل پروازم فقط نیم ساعت تونستم بخوابم و وقتی رسیدم خوابگاه له بودم. در کل روز سختی بود واقعا. یعنی اگه تاخیر قطار بیشتر از این میشد ممکن بود از شدت خستگی بزنم زیر گریه.
ولی خلاصه با هر سختی ای بود رسیدم خوابگاه و 11-12 ساعت بیهوووش شدم.
راستش اصلا دلم برای فرانسه تنگ نشده بود. نه برای اتاقم، نه برای آدمایی که اینجا میشناسم، نه برای شهر. دلم میخواست پیش خونوادم بمونم. حتی جز یکی از بچه ها که نسبتا باهاش صمیمی ام به بقیه اصلا خبر ندادم برگشتم. حوصله دیدنشونو ندارم. یکی دوتا از ایرانیا فهمیدن اومدم تعجب کردن و فکر کنم یکیشون یکمم ناراحت شد که چیزی نگفتم. ولی برام مهم نیست. اینقد از رفتارای مختلفشون اذیت شدم که کلا ازشون دل کندم و ترجیح میدم فاصلمو حفظ کنم و آرامش داشته باشم.
با اینکه دلم برای اینجا تنگ نشده بود ولی وقتی اومدم حس کردم زندگی اینجامو دوست دارم. چیزی که برام جالب بود این بود که بعد 1 ماه دور بودن از فضای فرانسوی زبان و مدام فارسی شنیدن و حرف زدن، وقتی برگشتم برخلاف انتظارم هم بهتر میتونستم فرانسوی حرف بزنم هم بهتر بفهمم. انگار مغزم به استراحت نیاز داشت تا فعال تر کار کنه. از وقتی هم رسیدم همش کار دارم و هی مجبور میشم حرف بزنم که چیز خوبیه. یه چیز دیگه ای که بعد 1 ماه ایران بودن وقتی اومدم اینجا خیلی حس کردم این بود که اینجا زندگی تنوع بیشتری داره.
ولی شهر خالی شده. دانشجوها رفتن خونه هاشون و کارمندا هم مرخصی گرفتن رفتن سفر و شهر ساکت و خالیه. و خیلی زود هم داره پاییز میشه. برگ درختا داره زرد میشه و دمای هوا اومده روی 20 درجه و پایینتر. خلاصه که دیگه از گرما خبری نیست. بیشتر اوقاتم ابر و بارونه. فکر کنم اینجا کلا 2-3 ماه هوای نسبتا گرم و آفتابی داره. همینا دیگه فعلا.