بیست و پنجمیشم فردا شروع میشه :)

خب از اونجایی شروع کنم که من میخواستم جشنمو دقیقا روز تولدم یعنی فردا بگیرم. کافه رو هم داشتم واسه پنجشنبه رزرو میکردم که بچه ها گفتن پنجشنبه خیلی دیره. گفتم خب پس روز تولدو بیخیال. کی بگیریم حالا؟ دیگه یکم اونا برنامشونو جابجا کردن و یکم من، در نهایت شد سه شنبه که دیروز باشه. حالا مشکل من این بود که روز کاریه و من میخوام تا 3-4 بعدازظهر تولد شروع شه که تا نور روز هست بتونیم عکسای بهتری بگیریم. اگه بدونین من چطوری از یکشنبه واسه 2 روز بعدش رزرو کافه و سفارش کیک و وقت آرایشگاهمو اوکی کردم. فقط نگران بودم تا کارآموزی تموم شه دیر بشه و من به آرایشگاه دیر برسم. میخواستم واسه اولین بار در عمرم موهامو ببافم که تو تولدم یه چیز جدید باشه. حقیقتا هم از نتیجه راضی بودم :) خلاصه اینکه مسئول کارآموزی دقیقا سه شنبه گفت میتونین زودتر برین. حالا ما خوشحال که به کارامون میرسیم ولی سرویس اینقد لفتش داد که هیچ فرقی به حالمون نکرد. البته بازم همه چی طبق برنامه پیش رفت تا اینکه رسیدیم به مرحله آرایش کردن همخونه دوستم قرار بود آرایشم کنه که خب آرایش کردن من اصلا کار آسونی نیست. چون صورتم خیلی وول میخوره بنده خدا رو پیر کردم. ولی همگی از نتیجه راضی بودیم. البته آرایش لایتی بود و تو عکسا خیلی نشون نمیده ولی خودم خیلی باهاش حال کردم بالاخرهههه من آماده شدم و دوست پسر دوستم منو با کیک و تزئینات رسوند کافه که تا دوستم آماده میشه ما کارای دیگه رو اوکی کنیم. حالا رسیدیم کافه میبینم جایی که رزرو کردم میز نذاشتن!! منم دیگه صدام در اومد که من واسه 20 دقیقه پیش رزرو کرده بودم شما هنوز میز و صندلیا رو نذاشتین؟! دیگه با همه این تاخیرا برناممون نیم ساعتی عقب افتاد. ولی بعدش همه چی عالی پیش رفت. بچه ها کم کم اومدن و آهنگ گذاشتن و کیک و شمع و این داستانا. کلی گفتیم و خندیدیم و عکس و فیلم گرفتیم و آخرشم با هلیوم بادکنکا مسخره بازی در آوردیم حدودا 3 ساعتی دور هم بودیم. خوب شد از اول یه جای دنج و دور از دید دیگران رزرو کرده بودم. ما از بس پر سر و صداییم باید دور از دسترس باشیم بعدش دیگه یه تعدادی از بچه ها بلیط داشتن و باید میرفتن و جدا شدیم. 5تایی موندیم که باز با ماشین رفتیم دور دور و یه ساعتی هم اونجوری خوش گذروندیم و در نهااایت 4تای همیشگی موندیم کنار هم. دوباره رفتیم کافه شام خوردیم (الان که دارم فکر میکنم از بس خسته شده بودیم که اینجا دیگه یادمون رفت عکس بگیریم)  بعدش دیگه خدافظی کردیم و من رفتم خونه دوستم که وسایلمو بردارم و برم خونه خودم. بالاخرهههه ساعت 10-11 برگشتم خونه خودم و اینطوری شد که تولدم به پایان رسید :)))

واقعا یکی از قشنگ ترین و به یاد موندنی ترین تولدای زندگیم بود از اونا که سالای دیگه قراره حسرتشو بخورم :))

نظرات 1 + ارسال نظر
Meys@m پنج‌شنبه 13 آبان 1400 ساعت 13:27 http://www.meysamkh.blogsky.com

بازم خوبه همچین دوستای خوبی داشتی تونستی یه تجربه خوب داشته باشی اونم همچین روزی شانس بزرگیه

آره واقعا. دوست و رفیقای خوب داشتن نعمت بزرگیه :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد