این همه دردسر فقط بخاطر یه کتاب

داستان از اونجایی شروع شد که من این ترم زبان عمومی دارم و با اینکه خیلی به زبان انگلیسی علاقه مندم ولی تا دیروز همچنان کتابشو تهیه نکرده بودم. کتاب آسونی بودی و استاد هم کاری به کارمون نداشت تا هفته پیش که متوجه شد نصف بچه ها کتاب با خودشون نیاوردن و تهدید کرد که جلسه بعد بدون کتاب اومدین سر کلاس نشینین. هفته پیش که استاد اخطار داد چهارشنبه بود و بعدش دیگه برگشتم خونه و تا یکشنبه این هفته نرفتم شهر دانشگاهی. از دوشنبه به دوستام گفتم میخوام کتاب بخرم و دوستم گیر داد که چرا الکی بری بخری؟ از بچه هایی که پاس کردن و میشناسیم میگیریم واست. تو ترم بالاییای خودمون که با کسی جور نبودیم. بعضی از بچه هایی هم که میشناختم کتاباشونو به بقیه داده بودن و نداشتن. موند 2 نفر از دوستای دوستم. یکیشون دختره و یکی پسر. اینو در نظر داشته باشین که این 2نفر هم رشته ما نیستن و هر دوتا ترم چهارن. اول رفتیم به دختره گفتیم. گفت میرم خونه میبینم اگه داشتم بهتون خبر میدم. خودش که تا غروب خبر نداد. ما هم ازش خبر گرفتیم جوابی نداد.حالا 2شنبه شبه و من 4شنبه کلاس دارم و باید با کتاب برم. دوستم گفت بذار به پسره بگم. این پسر ماجراها داره ولی به طور کلی پسر مهربون و با معرفتیه و منم تا حدودی میشناسمش و از قضا از من خوششم میاد

خلاصه دوستم به پسره گفت و اونم گفت تا فردا یعنی 3شنبه واسش جور میکنم. 3شنبه دوستم بهم خبر داد که پسره کتاب گیر آورده و غروب حدود 5.5 یا 6 میاره دم خوابگاه بهت میده (ما 3شنبه کلاسامون کنسل بود و کلا دانشگاه نبودیم). بعد دوستم گفت من ممکنه غروب خواب باشم یا در دسترس نباشم، اشکالی نداره شمارتو بهش بدم که خودتون هماهنگ کنین؟ منم گفتم آره اینطوری راحتتره وگرنه هماهنگی سخت میشه. اینا تا ظهر 3شنبست. من که فکر میکردم این بنده خدا زودتر از 5 امکان نداره بیاد گرفتم راحت خوابیدم و گوشیمو واسه 4.5 زنگ گذاشتم. ظمنا من موقع خواب گوشیمو هم سایلنت میکنم هم میذارم رو حالت پرواز

حالا این پسره ساعت 4 میخواد از دانشگاه بره خونه و سر راه میاد که کتابو بیاره ولی هر چی زنگ میزنه من جواب نمیدم. هوا هم شدیدا بارونی بود و این بنده خدا هم میره خونه. من 4.5 بیدار میشم و میفهمم زنگ زده. باهاش تماس گرفتم که شرمنده من فکر نمیکردم اینقد زود بیاین (آخه دوستم گفته بود 5.5 یا 6 میاد!!) و کجا هستین من بیام کتابو بگیرم یا فردا تو دانشگاه بگیرم. اونم برگشت گفت من فردا کلا نیستم و امشب خودم به دستتون میرسونم. هر چی گفتم اینطوری زشته و اینا، گفت نه من بیرون کار دارم و باید بیام به هر حال. قرار شد یکی دو ساعت بعدش بیاد و منم گوشی به دست آماده بودم که تا اومد برم ازش بگیرم و عذرخواهی کنم. ساعت 6 و خورده ای بود که زنگ زد که من نزدیک خوابگاهم و شما لطفا کم کم بیاین پایین. منم سریع آماده شدم و رفتم پایین. بهش زنگ زدم که شما کجایین؟ گفت یکم بالاتر از کوچه خوابگاهتون ایستادم. منم پیش خودم گفتم اوکی جلوی خوابگاه و رفت و آمد بچه ها سختشه کتاب بده و رفته بالاتر ایستاده. رفتم سر کوچه و تا کوچه بعدی هم رفتم ولی هر چی نگاه میکنم خبری از این پسر نیست که نیست. دوباره بهش زنگ زدم که شما کجایین؟ نمیتونم پیداتون کنم. و فکر میکنین چه اتفاقی افتاده بود؟؟!! بنده خدا رفته بود یه خوابگاه دیگه!!!!! یعنی من اون لحظه از خجالت لااال شدم

قضیه این بود که دانشگاه ما واسه دخترا 2تا خوابگاه داره که البته خیلی از هم دور نیستن ولی یه خیابون اختلافشونه. این بنده خدا از اول که حرف زدیم جوری گفت میارم خوابگاه که من اصلا به فکرم نرسید ممکنه خوابگاهو اشتباه بره. آخه نزدیک خوابگاه ما چند بار تو خیابون همدیگه رو دیده بودیم. از طرفی فکر میکردم طبیعتا دوستم بهش گفته دیگه. نگو که دوست گیج تر از خودم، یادش میره بهش بگه من کدوم خوابگاهم. اینم چون اون یکی خوابگاه قدیمی تر و بزرگ تره فکر کرده لابد من اونجام. 

خلاصه که من کلییی شرمنده شدم و بهش گفتم شما اونجا باشین من سریع میام ازتون میگیرم ولی هر چی اصرار کردم بازم قبول نکرد و گفت میاره. یعنی بیچاره تو اون بارون این راهو پیاده اومد تا خوابگاه ما. وقتی رسید خیییس بود!!! روم نمیشد نگاهش کنم.

بعد همه اینا، فکر میکنین بدتر از این قرار نیست اتفاق بیفته؟؟ سخخخت در اشتباهین. چون فاجعه زمانی اتفاق افتاد که کتابو از کیفش درآورد و من نگام رو کتاب میخ شد. خدایاااا باورم نمیشد. کتاب اصلا اون کتابی که من نیاز داشتم نبوووود!!!!!!

کتابو بهم داد و گفت فقط همینو میخواستین یا کتاب تمرینشم نیاز دارین؟!! یعنی اون لحظه دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه. اصلااا نه روم میشد نه دلم میومد بعد از این همه دردسر که 2بار تا خوابگاه بیاد و بعد بفهمه خوابگاهو اشتباه اومده و دوباره یه مسیر دیگه رو تو اون بارون پیاده بیاد که فقط کتابو به دست من برسونه، حالا من بهش بگم کتاب اشتباهیه!!! اصلا به روی خودم نیاوردم و گرفتم گفتم نه فقط همینه. کلی تشکر و عذرخواهی کردم و بالاخره خدافظی کردیم. تازه برگشتم تو خوابگاه بازم بهش پیام دادم و دوباره تشکر و عذرخواهی این پسر رشتش با من فرق میکرد و کتاب دیگه ای بهشون معرفی کرده بودن. دوستمم که مثلا قرار بود باهاش هماهنگ کنه این چیزا رو، بهش اسم کتابو اشتباهی میگه!!! یعنی شما این حجم از گیج بودنو باورتون میشه؟؟ من که اون لحظه باورم نمیشد. خدایا سایه این دوستا رو از سر من کم نکن..

درنهایت مجبور شدم زنگ بزنم کتاب فروشی و سفارش بدم واسم بیارن که فرداش سر کلاس بدون کتاب نمونم. اتفاقا استاد همین که پاش به کلاس رسید چک کرد ببینه کیا کتاب نیاوردن


گاهی وقتا  اینجور اتفاقاتو میخوندم و فکر میکردم اینا دیگه مال داستاناست. اصلا امکان نداره چنین اتفاقی تو واقعیت بیفته. خیییلی خوشگل و تمیز بهم ثابت شد هر داستانی یه منشا در واقعیت داره و اتفاقا ممکنه زارت سر خودت بیاد!!!!



+ تا عمر دارم این خاطره از یادم نمیره.

نظرات 3 + ارسال نظر
احسان پنج‌شنبه 24 مرداد 1398 ساعت 01:56

ممنون مرسی خوبم منم
اره منم نمی نوشتم برا یکی دو ماه خیلی یه جوری شده اینجا

+بیا و بنویس رونق بده به اینجا :))
افتادم دنبال دوستای قدیمی میگم بنویسید


آره اتفاقا تو فکرشم بنویسم. چیز میز واسه گفتن زیاد دارم ولی کافیه یه مدت ننویسی. انگار دیگه حسش نمیاد.
خدا کنه دوستای قدیمیت همه قبول کنن بنویسن

احسان پنج‌شنبه 17 مرداد 1398 ساعت 18:13

سلاممم خوبی؟
هستی هنوز؟!

سلام مرسی تو خوبی؟
آره هستم هی میخوام بیام بنویسم هی پشت گوش میندازم.
خیلی سوت و کور شده اینجا :((

mina یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 ساعت 05:44

واااای خداااا بود مردم از خنده.

منم اون روز از خنده و خجالت مردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد