خیلی سخته وقتی تولدمو تبریک میگن مجبورم با خوشرویی و ادای خوشحالی رفتار کنم. اصلا برام مسخرست تو این شرایط واسه تولد شادی کردن. حتی اصلا یادم نمیمونه تولدمه. هر بار که یکی میاد تبریک میگه یادم میفته. متولد شدن تو این شرایط چه خوشحالی ای داره؟! کاش تبریک نمیگفتن.

نمیدونم قبلا اینجا گفتم یا نه ولی من واسه کارای مهاجرتم از یه آشنایی تو فرانسه دارم کمک میگیرم. در واقع یه سری کارا رو اون داره واسه من انجام میده و یه سریاشم خودم انجام میدم. ولی این آدم منو به غلط کردن انداخته. از اون آدمای یه دنده و نچسبه که واقعا یه وقتایی دلم میخواد خفش کنم. فقط چون کارام گیره تحملش میکنم.

حالا چند روز پیش که داشتم مدارکمو واسه درخواست ویزا آماده می کردم متوجه شدم پروندم یه ایراد بزرگ داره که احتمال ریجکتی رو خیلی بالاتر میبره. و این ایرادم تقصیر این پسره نکبته. هی من بهش میگفتم این مشکل ساز نمیشه؟ میگفت نهههه چه مشکلی؟ همه چی درسته! ریدی با این درست بودنت. من نمیدونم چرا همیشه گرفتار اینجور آدما میشم و زندگیم به گا میره!!

حالا اگه ریجکت شم اعتراض میزنم و اگه بازم نتیجه نده ترم بعد اقدام میکنم دوباره. ولی دلم از این میسوزه که ممکنه بخاطر یه چیز چرت که میشد اصلا مشکل ساز نشه، ریجکت شم.

با استاد زبانم صحبت کردم. اون اطلاعاتش خیلی به روز تر از این پسره ست. اونم نظرش اینه که احتمال اینکه دردسرساز بشه وجود داره ولی چون مصاحبه خوبی داشتم و نظر مصاحبه کنندم مثبت بود، امیدواره که مشکلی پیش نیاد.

بیچاره مامان و بابام. این همه زحمت و هزینه، تهش واسه هیچی. دلم بیشتر واسه اونا میسوزه تا خودم. این روزا هم از هر فرصتی استفاده میکنم که آمادشون کنم واسه ریجکتی که حداقل خبرش که اومد کمتر ناامید شن.

خدایا از هر چی آدم یه دنده که فکر میکنه علامه دهره منو دور کن. الهی آمین -_-

هیچوقت فکر نمیکردم صدای بوق ماشینا تا این حد برام خوشایند بشه :)


مصاحبه با همه نگرانیام به خیر گذشت. واسه مصاحبه و اینترنت قوی تر اومدم شهر دانشگاهی. دیشب یه بخشایی از شهر وضعیت افتضاااح بود. من داشتم واسه مصاحبه تمرین میکردم صدای جمعیتو میشنیدم. یه منطقه هایی هم اینترنتو قطع کردن یا ضعیف کردن. ولی من اینترنت داشتم خوشبختانه. فقط وسط مصاحبه واسه چند لحظه صدا قطع شد ولی زود اوکی شد.

در کل همه چی خوب پیش رفت. اونقدر تمرین کرده بودم که دیگه فقط میخواستم مصاحبه بیاد و بره یه نفس راحت بکشم. البته درمورد نتیجه تو یه دادگاهی تو خود فرانسه تصمیم گیری میشه. یه سری مدارکو باید آماده کنم و بفرستم واسه درخواست ویزا و بعد منتظر شم ببینم چه تصمیمی میگیرن. حس میکنم بخش سخت کار تقریبا تموم شده و بقیش دیگه دست من نیست. هر چه بادا باد

واقعا باورم نمیشه چطور هر مرحله از زندگیم که جلو میره به مرحله قبلی غبطه میخورم که زندگیم اون موقع آروم تر بود!

من دارم اشتباه جلو میرم یا واقعا زندگی این شکلیه؟ :/

کلا قراره تا تهش این از بین رفتن آرامش روند تصاعدی داشته باشه؟ وات د فاک؟!