دیروز که رفتم واسه مهمونی لباس از تو چمدون بردارم چشمم افتاد به دسته گلی که واسم فرستاده بود. برداشتمش و سر راه انداختمش دور. هیچ حسی نداشتم. نه خوشحال، نه ناراحت. خنثی ام کاملا. حرف هایی که بالاخره گفت اینقد ناامیدکننده و زننده بود برام که هر حسی که وجود داشتو از بین برد (چه علاقه چه نفرت). تابستون که به کات کردن و نبودنش فکر میکردم، لحظه ای فکر نمیکردم اینقد خوب و اینقد زود با همه چی کنار بیام. زندگی همیشه غافلگیرکنندست و یه وقتایی این غافلگیری به نفع آدم تموم میشه.