جریان زندگی زیر پوستمه :)

امروز بعد مدتها استاد فرانسویمو حضوری دیدم. کلاسامو باهاش خصوصی و حضوری کردم دیگه و امروز اولین جلسه بود. رفتم خونش. با اینکه روم نشد به جایی نگاه کنم ولی همون حسی رو داشت که تو تصورم بود. یه خونه نقلی و گرم. بوی عود میومد و گل های قشنگش کنار صندلیم بودن. عاشق اینجور خونه هام. خیلی دلچسب تر از خونه های ویلایی و بزرگن. دوست داشتم تنها بودم و به هر تیکه از خونش با دقت خیره میشدم و حفظش میکردم. امیدوارم جلسات بعدی لحظات تنهایی گیر بیارم. خلاصه که خیلی شبیه خونه آیندم بود :)

حرفامون خیلی امیدوارکننده بود و استادم تجربه زیادی هم داشت از بچه هایی که مسیرشون مثل من بوده و فرانسوی رو پیشش یاد گرفتن. امیدوارم منم یکی از تجربه های مثبتش بشم.

چقدر هدف داشتن خوبه. دلم واسه این حس و حال، واسه این انگیزه تنگ شده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد