محروم

حدود 4 ماه پیش یکی از مامان بزرگامو برای همیشه از دست دادم. یکی از بابابزرگامم همش یادش میره من کی هستم و هی منو با بقیه اشتباه میگیره.

مامان بزرگ و بابابزرگ مادریم جوون ترن و هنوز دارمشون که اونا رو هم یه ویروس لعنتی ازم دور کرده. امشب با ماسک نشستیم تو ماشین و رفتیم خونشون. اونا تو خونه بودن و ما فقط تو حیاط با فاصله ازشون ایستادیم و یکم صحبت کردیم و آرزوی سلامتی واسه همدیگه کردیم. باز خوبه خونشون آپارتمانی نیست وگرنه از همین حداقلم محروم میشدیم. دلم میخواست مثل هر باری که میدیدمشون بغلشون کنم و ببوسم.

یه ویروس که احتمالا از نانو بزرگ تر نیست گند زده به دلخوشی های ساده و کوچیکمون. حالا فقط خوشحالم که دارمشون و میتونم حتی شده با فاصله صورت مهربون و سادشونو ببینم و صداشونو بشنوم.

زندگی گاهی خیلی بی ارزش به نظر میرسه، نه؟

نظرات 2 + ارسال نظر
احسانی بابا یکشنبه 3 فروردین 1399 ساعت 22:26

ای بابا :(((

بله :(

بی کلک یکشنبه 3 فروردین 1399 ساعت 03:14 http://fromzero.mihanblog.com

چطوری؟خیلی وقته ازت بی خبرم

ممنونم
آره خیلی وقته به هم سر نزدیم.
وبلاگو بستین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد