حدود 4 ماه پیش یکی از مامان بزرگامو برای همیشه از دست دادم. یکی از بابابزرگامم همش یادش میره من کی هستم و هی منو با بقیه اشتباه میگیره.
مامان بزرگ و بابابزرگ مادریم جوون ترن و هنوز دارمشون که اونا رو هم یه ویروس لعنتی ازم دور کرده. امشب با ماسک نشستیم تو ماشین و رفتیم خونشون. اونا تو خونه بودن و ما فقط تو حیاط با فاصله ازشون ایستادیم و یکم صحبت کردیم و آرزوی سلامتی واسه همدیگه کردیم. باز خوبه خونشون آپارتمانی نیست وگرنه از همین حداقلم محروم میشدیم. دلم میخواست مثل هر باری که میدیدمشون بغلشون کنم و ببوسم.
یه ویروس که احتمالا از نانو بزرگ تر نیست گند زده به دلخوشی های ساده و کوچیکمون. حالا فقط خوشحالم که دارمشون و میتونم حتی شده با فاصله صورت مهربون و سادشونو ببینم و صداشونو بشنوم.
زندگی گاهی خیلی بی ارزش به نظر میرسه، نه؟
ای بابا :(((
بله :(
چطوری؟خیلی وقته ازت بی خبرم
ممنونم
آره خیلی وقته به هم سر نزدیم.
وبلاگو بستین؟