اگه فقط یکم خونواده روشن فکر تری داشتم مطمئنا الان تو مسیر مورد علاقم بودم و اینطوری عمرمو پای رسیدن به چیزی که بهش علاقه ای ندارم تلف نمیکردم.
پشیمون نیستم از تصمیمم ولی راضی هم نیستم و حتی زمانی که داشتم روش فکر میکردم و سبک سنگین میکردم، میدونستم دارم بخاطر یه تصمیم مثلا منطقی تر از علاقم میگذرم.
اینکه خونوادم فکر میکنن من تو این مسیر خوشبخت میشم و تو هر راهی غیر از این، بدبخت میشم کاملا اشتباهه.
اگه به علاقم میرسیدم قطعا موفق تر بودم و میتونستم بیشتر از ظرفیتم استفاده کنم و البته که حس بهتری به زندگیم داشتم.
اما در کل اینکه همه تقصیرا رو بندازم گردن خونوادم هم درست نیست. یه بخشیش برمیگرده به بی عرضه بودن خودم. من ترسیدم پای علاقم بایستم و ترجیح دادم با جریان زندگی همسو باشم. ترجیح دادم پدرم همش تو استرس و نگرانی نباشه از اینکه دخترش آینده خوبی نخواهد داشت. گرچه که طرز فکرش درست نیست ولی پدره دیگه.
آدم از آیندش خبر نداره. شاید 10 سال دیگه که پدرم احساس کرد من خوشبختم، رفتم دنبال علاقه خودم. اگه اون موقع دیگه زمانی برام باقی مونده باشه و زنده و سالم در رفته باشم.
+ خواهرم که حدود 7 سال از من کوچیکتره بهم میگه تو افسرده ای!!
البته مسئله ای نیست که تازه شروع شده باشه. چند ساله؛ گاهی کمتر گاهی بیشتر. کم کم دارم مطمئن میشم بی تفاوتی نسبت به مسائل بهترین راه حله.
+ فقط منتظرم تابستون 97 روزی بیاد که اون رشته لعنتی رو قبول شده باشم و یهو خوشبخت شم!!!!! و خونوادم بخصوص بابامو خوشحال و راضی ببینم.