اولین خرید عید دور از خونواده

اومدم بنویسم ولی اصلا نمیدونم باید چطور شروع کنم!!

بوی عید اصلا نمیاد. یعنی من که هیچ بویی استشمام نمیکنم. اتفاقا هر روزم داره بدتر از روز قبل میگذره و من فقط این چند روز مونده تا شروع تعطیلات دارم خودمو کشون کشون به کلاسا میرسونم و بعدشم کشون کشون برمیگردم خوابگاه!! حالا بیخیال این چیزا. نیومدم ناله کنم.

 

آخر هفته ای که گذشت تهران بودم. از چهارشنبه صبح تا جمعه بعدازظهر مهمون دوستم بودم. درسته که بوی عید نمیاد ولی به هر حال خرید که باید میکردم اونم منی که بعد از 4 سال، امسال عید دارم و بالاخره این فرصت پیش اومد که با دل خوش و بدون استرس و نگرانی به دید و بازدیدهای عید فکر کنم.


چهارشنبه صبح حدودای 8 از خوابگاه زدیم بیرون. دوستم ساعت 11:30 وقت لیزر صورت داشت. ما 10:50 رسیدیم مطب پزشک. البته مطب که چه عرض کنم. یه ساختمون مسکونی بود که یکی از واحداشو مطب کرده بودن!! هیچکس تو ساختمون نبود جز دو سه نفری که تو همین مطب مشغول بودن. خیلی زود رسیده بودیم درنتیجه نه خبری از پزشک بود نه تکنسین. از طرفی من گشنم بود.

از یکی از منشی ها پرسیدیم نزدیک اینجا سوپرمارکتی هست که گفتن سر کوچه یه مغازه داره. گفتیم پس ما کوله پشتی هامونو میذاریم، میریم و زود برمیگردیم(آخه ما همه وسایلی رو که این 2-3 روز نیاز داشتیم تو کوله گذاشته بودیم و یکم سنگین شده بودن). خانوم منشی گفتن باشه ولی ما هیچ مسئولیتی درمورد کوله هاتون نداریم، یه وقت رفت و آمد مراجعه کننده ها زیاد میشه بهتره با خودتون ببرین! ما واقعا تعجب کرده بودیم!! هیچ مراجعه کننده ای جز ما 2 نفر اونجا نبود و کل رفت و برگشت ما 5 دقیقه طول میکشید!! یعنی درعرض 5 دقیقه قرار بود شورش بشه؟!

خلاصه دیدیم اینطوریه کوله ها رو برداشتیم و رفتیم خوراکی خریدیم و برگشتیم.

حالا دو تا دختر دانشجو رو تصور کنین که وسط مطب دوتا پزشک مشغول چیپس و پاستیل خوردنن دانشجوییه دیگه!!


یه چیز جالب دیگه.. قبل از اینکه بریم خوراکی بخریم یکی از منشی ها که سن بیشتری داشت به منشی جوون تر که مشغول کارش بود گفت تو برو زودتر شمعا رو روشن کن، من این کارا رو انجام میدم. اونقدر جدی و با تاکید این مسئله رو گفت که ما هردومون فکر کردیم لابد شمع یه بخشی از دستگاهه که باید زودتر روشن شه تا دستگاه آماده شه. ولی وقتی برگشتیم فکر میکنین چی دیدیم؟؟ چهارتا شمع تو اتاق انتظار روشن کرده بودن واسه دکور!!! خب بابا تو روز روشن این چه دکوریه آخه؟! اونم با این جدیت. ما خندمون گرفته بود ولی دیگه زشت بود جلوی خودمونو گرفتیم.

بالاخره یه ربعی نشستیم تا تکنسین اومد و لیزر هم یه ربع دیگه طول کشید.

یادم نمیاد ساعت چند کارمون تموم شد. بعدش تاکسی گرفتیم رفتیم خونه دوستم.

این دوستم خونواده بسیار مهربون و خون گرمی داره. خیلی دوست داشتنی و راحت بودن. درحدی که من که خیلی طول میکشه تا یخم با خونواده دوستام باز شه و باهاشون رودربایستی نداشته باشم، تو همون چند ساعت اول با مامان و خواهرش کاملا اکی شدم.


ناهار خوردیم و استراحت کردیم و غروب رفتیم خرید. یکی دوتا چیز خریدم و حدودای 9 برگشتیم خونه. فرداش پنجشنبه فاطمیه بود. برنامه داشتیم بریم کوروش ولی چون فاطمیه بود بهم خورد. صبح که اصلا جایی نرفتیم. دوباره غروب زدیم بیرون که واقعا شلوغ بود. انگار کل شهر اومده بودن خرید کنن.


من برخلاف اکثر هم سن و سالهام، وقتی بیرونم حالا چه واسه خرید چه هر کار دیگه ای، اینطور نیستم که به همه آدمای اطرافم یا مکان ها یا وسایل دقت کنم مگه اینکه یه چیز خیلی خاصی داشته باشن که واقعا جلب توجه کنه. به قول دوستم که میگه تو وقتی تو خیابون داری راه میری انگار تو یه دنیای دیگه ای هستی. درست برخلاف بقیه بچه ها که حواسشون به همه چی هست، من اصلا دلیلی یا علاقه ای واسه این کار نمیبینم بخصوص درمورد آدمای اطرافم. اما اون روز وقتی تو پاساژ خرید میکردیم چشمم به یه دختری افتاد که واقعا زیبا و جذاب بود و این زیبایی و جذابیت کاملا طبیعی بود یعنی بدون آرایش آنچنانی و عمل و هزار چیز دیگه. خودش خوشگل بود و واقعا هم چشمگیر. در حدی که از پنجشنبه تا همین الان با همون یه نگاه چهرش تو ذهنم ثبت شده که کاملا بی سابقست!! علاوه بر خوشگلی، خیلی هم مهربون به نظر میرسید. سنش شاید هم سن من یا حتی کمتر. درکل حس مثبتی که اون لحظه ازش گرفتم هنوز وقتی یاد چهرش میفتم، همراهم هست :) خدا این دخترا رو زیاد کنه


خلاصه همون پنجشنبه غروب خریدای من تموم شد البته به جز کیف و کفش و یه مانتوی دیگه. بازم 9 بود تقریبا که کارمون و البته پولا تموم شد گفتیم قبل از برگشتن یه چیزی بخوریم. دوتا مینی کرپ گرفتیم. واقعا هیچی جای نوتلا رو نمیگیره. از بس نوتلا داشت از یه جایی به بعد حس میکردم دارم خفه میشم، نمیتونستم بخورم. وای الان که دارم مینویسم دوباره دلم خواست

به شکمامون که رسیدیم گفتیم دیگه برگردیم خونه. حدود 9:30 بود. دوستم از نرم افزار اسنپ واسه تاکسی گرفتن استفاده میکنه. نرم افزار جالبیه ولی یه مشکلش اینه که ماشین ها شخصی هستن و خب هر مدل راننده ای بینشون هست. دوبار قبلی که استفاده کردیم کاملا راضی بودیم ولی این بار نه متاسفانه. اولش کلی طول کشید تا ماشین بیاد. وقتی اومد دیدیم یه 206 سفیده که رانندش یه پسر جوونه. ما داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که ماشین رسید. همینطور درحال خنده و گفتگو نشستیم تو ماشین. راننده پرسید کجا؟ و دوستم آدرس داد. ولی پسره دوباره گفت : نه!! کجا؟!

دوستمم با اخم گفت وا همین آدرسی که دادم دیگه!! کجا یعنی چی؟! و خب این آقا دستش اومد که ما از اون دخترا نیستیم و باشه ای گفت و راه افتاد.

ما ظاهر موجهی داشتیم و با اینکه میخندیدیم ولی جلف بازی درنمیاوردیم. ظرفیت پایین اون پسر و پسرای امثال اون مشکل سازه. علاوه بر این اشکال از فرهنگ غلطیه که جا افتاده. اینکه یه عده از افراد مذکر که تعدادشون هم کم نیست و رده سنی خاصی هم ندارن، فکر میکنن هر دختری که داره میگه و میخنده لابد مورد داره و دنبال جلب توجه و پیشنهاده و اگه بهش نخ بدیم رو هوا میزنه!! یعنی من به عنوان یه آدم، یه انسان بدون درنظر گرفتن جنسیت حق ندارم اونقدری احساس امنیت کنم که وقتی برای خرید و تفریح بیرون اومدم، بخندم؟؟ چرا بعضیا اینطورین؟؟ چرا بعضی پسرا درکشون نمیرسه و چرا بعضی خونواده ها مسئله به این سادگی رو به پسراشون یاد نمیدن؟؟


خلاصه رسیدیم خونه. تازه رفته بودیم تو اتاق دوستم و داشتیم لباسامونو عوض میکردیم که خونوادش گفتن میخوان برن خونه خواهرش. خواهر دوستم از خودش بزرگتره و متاهله. اتفاقا این دو روز خونه دوستم بودن بخاطر کمک تو خونه تکونی. دیگه قرار شد همه به جز پدر دوستم بریم خونه خواهرش. دوباره لباس پوشیدیم و تند تند وسایلمونو جمع کردیم چون فرداش دیگه قرار بود از همون خونه خواهرش برگردیم کرج و باید همه چیزو با خودمون میبردیم. آخرش از بس وسایلو با عجله برداشتیم بافتم جا موند و حالا دوستم بعدا واسم میاره.


جمعه ساعت 11 از خواب بیدار شدم!! صبحانه خوردیم و عکسای عروسی خواهرشو که بهشون داده بودن تا بینشون تعدادی رو واسه ادیت انتخاب کنن، دیدیم و حدودای 12:30 خواهر و همسرش که کرج کار داشتن، ما رو رسوندن خوابگاه.

و به این ترتیب خوش گذرونی آخر هفته به پایان رسید :)

 

اینا بخش خوش این اخر هفته بودن اما قسمت بد هم داشت که چون پست خیلی طولانی میشه میذارم واسه پست بعدی.

 

+ یه سوال: شما از خوندن این مدل پست های خاطراتم عصبی نمیشین؟؟ گاهی احساس میکنم یه طوری مینویسم که هر کی بخونه عصبی میشه یا حوصلش سر میره :(

نظرات 3 + ارسال نظر
فائـــــزه جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 00:51 http://koocheye8om.blogsky.com

نه من عصبی نشدم:)
اتفاقا دوست دارم خاطرات بقیه رو بخونم
ولی اعتراف میکنم اول پستای کوتاهتو خوندم و الان اومدم سراغ طولانیا:)

خداروشکر:))
خوندن خاطرات آدمها کار لذت بخشیه.
کلا پست های کوتاه راحتتر و خیلی وقتها جالب ترن :)

Padideh سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 19:16 http://majidpadideh.blogsky.com

بنظر من عده خیلی کمی وجود دارن که به معنای واقعی انتظار عید و سال جدید میکشن ،تو این مملکت دلخوشی ها محدود میشه به یکسری فعالییتهای شخصیی که افراد برای مدت زمان خیلی کوتاهی ازین بهرانهای مالی رهایی پیدا کنن و عملا هیچ دلخوشی نمونده
شخصا به حال این مملکت و سردمدارانش تاسف میخورم که ملتش در پایین ترین سطح رفاه هستن و یکسری افراد برای سرگرم کردن خودشون و اینکه نشون بدن وجود دارن حاظر میشن خودشون رو وارد حریم شخصی دیگران کنن و حتی خنده افراد اونها رو دچار اشتباه و کج فهمی میکنه ،اینطور مسایل همه جا وجود داره ولی در این مملکت خیلی پیش پا افتاده تر و گستاخانه تره
امیدوارم خوش گذشته باشه ولی با این اقلامی که میگید هنوز خرید نکردین درواقع هنوز چیزی نگرفتین که چون اصل موضوع خرید مانتو و شلواره و کفش و کیفه دیگه
درواقع گردش علمی هم بوده
مینی کرپ ، مینی کرپ چیه(جناب خانی)هروقت تهران رفتم باید بخورم ببینم چیه آخه
پستهایی که مربوط به خاطره نویسی هستن همیشه طولانی و با جزئیاتن و شما خیلی مختصر و مفید نوشتین و عالی

واقعا هر کسی نمیتونه عمیقا از عیدش لذت ببره و برای اومدن سال جدید اشتیاق داشته باشه.
وضعیت فرهنگی هر روز داره بدتر میشه. شده شبیه یه کلاف سردرگم که آدم نمیدونه از کجا شروع میشه و چطور باید درستش کرد.
البته یه مانتو و دوتا شلوار خریدم ولی خب یه دونه مانتو کمه.
درمورد مینی کرپ همین بس که نوتلا داره. و این یعنی هیجان انگیزه بخصوص واسه ما شکموهای شکلاتی
چه جالب من فکر میکردم خیلی طولانی مینویسم!

میلاد سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 14:10 http://www.milad1986.blogfa.com

اولا این که خاطراتت رو اینجا می نویسی برای خودته و اصلا مهم نیست کسی خوشش بیاد یا نیاد این از این . اما اون پسره !! خیلی راحت با اسنپ تماس بگیرین و گزارش بدین تا بندازنش بیرون تا با کسه دیگه ای اینطوری رفتار نکنه

ممنونم :)
راجب اون پسره دوستم تو نظرسنجی اسنپ راجب این راننده نوشت رفتار و ظاهر نامناسب.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد