همون دست های سرد زن مغلوب قصه...

هفته پیش که برنامه جمعه هم اتاقی جدید بهم خورد، کلی تو دلم غر زدم که چه بدشانسم که دقیقا پنجشنبه قبل از قرار با دوست پسرش بحثش شد و قرار کنسل شده.

ولی امروز بعد از ظهر که آماده شد و یهو گفت من دارم میرم تهران تا فردا بعد از ظهر، عروسی تو دلم به پا شد که بیا و ببین.

وقتی رفت داشتم کتاب میخوندم. "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" نوشته آنا گاوالدا

کتابیه شامل تعدادی داستان های کوتاه که شخصیت اصلی داستان زنها هستن. حس و حال ها و موقعیت های متفاوت دنیای زنان رو طی داستان های کوتاهی توصیف میکنه. طوری که اگه زن باشین با لحظه لحظه زندگی اونها همراه میشین. کتاب فوق العاده ایه البته شاید بیشتر برای خانومها.


دو سه ساعت پیش یهو هوس کردم تو بالکن بشینم و تا هوا روشنه اونجا کتابو بخونم که بتونم همراهش سیگاری هم بکشم و موسیقی هم گوش بدم. ترکیب عالی میشه بخصوص اگه به یه داستان خاص بر بخورین.

سوییشرتمو پوشیدم و هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و با کتاب و سیگار نشستم رو صندلی بالکن.

یه موسیقی بی کلام گذاشتم، کتابو باز کردم و سیگارو روشن..

و زیباترین داستان کتاب شروع شد..


همه چیز کاملا اتفاقی بود ولی باعث شد برای اولین بار اونقدر عمیق و سنگین پک بزنم که همون سیگار اول کاملا گیجم کرد. طوری که مجبور شدم بین اولی و دومی یکم وقفه بندازم که حالم بد نشه. شاید هم تلفیق موسیقی غم انگیزی که تو سرم پخش میشد و پک های عمیق و غرق شدن بین تک تک کلمات داستان مسبب این حال بود ولی هر چی که بود تا حالا اتفاق نیفتاده بود.


نویسنده ها انسان های فوق العاده ای هستن. آدمایی که میتونن فقط با نوشته هاشون با روحت ارتباط برقرار کنن و تو رو به اوج زندگی دردناکی بکشونن که تا به حال تجربه نکردی اما حس میکنی تو دقیقا همون شخصیت اصلی داستانی که یهو چشم وا کردی و متوجه شدی تمام سالهای زندگیت تباه شده، حالا در شرف مرگی و در افسوس یه اشتباه و حسرت عمری که گذشت.. انگار آینه ای جلوت گذاشته شده و تو داری آینده نه چندان دورت رو تو این آینه میبینی.. دردناک و ترسناک.. طوری که نفس کم میاد و مجبور میشی پشت سر هم هوا رو با فشار داخل ریه هات بکشی و اب دهنتو قورت بدی که مبادا خفه شی.. دقیقا همینجا نشسته رو یه صندلی تو بالکن اتاقت، نزدیک غروب آفتاب وسط خوندن قصه ای مشابه آینده تاریک خودت..

گاهی داستان ها فقط یه داستان نیستن.. نمیشه ساده از کنارشون گذشت.. آنچنان ماهرانه با تک تک کلماتشون درگیرت میکنن که زمان و مکان بی معنی میشه.. مرزهای نگاهت رو رد میکنن و به لایه لایه های درونی روحت راه پیدا میکنن و دقیقا به مرکزی ترین نقطه وجودت چنگ میندازن انگار که از ازل اونجا بودن اما ساکت و خاموش و حالا کاملا ناگهانی شعله ور شدن. بدون اینکه بفهمی گرفتارشون میشی و اصلا معلوم نیست کی فشارو از بیخ گلوت برمیدارن، کی میتونی خودتو از سردی دست های زن مغلوب قصه رها کنی، کی قراره به خودت برگردی.. شاید هم اون زن خود تویی و درواقع تازه برگشتی به اصل خودت و قراره تا زنده ای همونجا تو پوسته همون زن بمونی.. امان از این داستان ها

 

داستان کوتاه "سال ها" از کتاب "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" اثر آنا گاوالدا


 

+ بعد از گذشتن چند ساعت هنوز هم دستهام سردن.. همون دست های سرد زن مغلوب قصه

نظرات 5 + ارسال نظر
فائـــــزه جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 00:56 http://koocheye8om.blogsky.com

کتابو اضافه کردم به لیست کتابایی که باید بخونم
ایشالا سر فرصت یا میخرمش یا دان میکنم میخونم:)

همیشه سیگار میکشی؟؟
خب درست نیست تو اولین برخورد بخوام بهت بگم نکش و این حرفا
ولی تفریحی بکش
زیادش خوب نیست
منم گاهی میکشم البته جزئه یواشکیامه:))
ولی آخرین بار یادم نیس کی کشیدم
مراقب بدنت باش

کتاب خیلی قشنگیه و نویسندش واقعا تواناست.
نه همیشه نمیکشم. حتی حالت تفریح هم نداره. وقتایی که خیلی بهم ریخته ام میکشم.
والا منم میکشم خونواده نمیدونن
تو که پیش خونوادت زندگی میکنی چطوری یواشکی میکشی؟!!
تو هم مراقب خودت باش :))

شاهین دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 05:54 http://letterstoaprincess.blogsky.com

چیزی که خیلی بیشتر از ارتباطی که با کتاب برقرار کردی و تحت تاثیر قرارت داد و البته نوشته تو هم ما رو، این تلاش برای ایجاد یه فضای خاصه....یه فضایی که ما رو از روزمرگی لعنتیمون بکنه ببره وصلمون کنه به یه چیزای مهم تری....و ایجاد این محیط اصلا کار سختی نیست...مثل داستان تو که با یه تراس و سیگار و آهنگ فراهمش کردی واسه ذهنت....که پر بکشه...و خب ذهنی که پرواز میکنه کم کم اینکه چیزای بیشتری رو میبینه.
لذت بردم از نوشته ات

نکته جالبی رو بیان کردین :) بله فضاسازی بخصوص موسیقی خیلی تاثیر داشت. انگار که روحم رو واسه فاصله گرفتن از زندگی معمولی و یکی شدن با ریتم داستان همراهی میکرد.
خوشحالم خوشتون اومد :)

میلاد یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 08:02 http://www.milad1986.blogfa.com

خوب تو که سیگار بهت سرگیجه میدی چرا میکشیش !!!! ؟؟
بعضی وقت ها آدم ها با قصه ها و شخصیت های داستان همذات پنداری میکنن و این واقعا جالبه . من خودم بعضی وقت ها شده شب ها خواب داستانی رو که داشتم می خوندم دیدم ...

اولین بار بود گیجم میکرد. تا حالا پیش نیومده بود.
بله حس خیلی جالبیه. تا حالا خواب داستانا رو ندیدم ولی باید خیلی باحال باشه :)

Padideh شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 05:36 http://majidpadideh.blogsky.com

البته همینطور که شما گفتین، داستانهای کتاب بیشتر درمورد سرگذشت زنانه واین داستانها مردها رو به یاد این میندازه که زنها در زندگی چه نقش پررنگ و چه بسا اصلیی رو ایفا میکنن و این قابل تقدیره!!!
راستش خوندنش برای من هم خیلی جالبه و یه جورایی با اونها ارتباط برقرار میکنم.

چه جالب :)
فکر نمیکردم آقایون از چنین کتابی خوششون بیاد.
خوشحالم که دوست داشتین.

Padideh شنبه 7 اسفند 1395 ساعت 01:33 http://majidpadideh.blogsky.com

از دیروز که این پست رو خوندم بران شدم بخونمش و پس از دانلود کتاب قسمتهایی از کتاب رو خوندم و ابتدای کتاب چه خوب گفت:«فکر می کنم راهی وجود دارد که بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت. به هر حال بهترین راه برای بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرّگی همین است.»
این سرنوشت بیشتر آدمهاست و ای کاش می شد از سر نوشت

کتاب فوق العاده ایه
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد