گند زدم

امشب صمیمی ترین آدم زندگیمو، دختری که شاید بیشتر غم و شادی های منو میدونه و اگه بعضی چیزا رو هم نمیدونه بخاطر اینه که از بس گند بدی زدم روم نمیشه بهش بگم، همین امشب تو همین یه ساعتی که گذشت طوری ناراحت و نگرانش کردم که فکر کنم تا حالا پیش نیومده بود.

از یه جمع دوستانه دیگه بیرون کشیدم.

دوستای دانشگاه هم که اصلا اونقدری قابل اعتماد نیستن که باهاشون راحت باشم. فقط در حد خوش گذرونی خوبن. نه اینکه واسه ناراحتی هام خودشونو کنار بکشن، نه اینطور نیستن ولی من باهاشون راحت نیستم. مدلشون با من فرق داره.

کم کم دارم تنها و تنهاتر میشم.

خونواده که هیچ

دوستامم همینطور

با این دخترم که اینطور رفتار کردم و اصلا اگه اینطور رفتار نمیکردم هم نمیشد یه سری چیزا رو بهش بگم.

ناراحتش کردم و فهمیدم دلش شکست ولی حتی نتونستم ازش دلجویی کنم. حالم خوب نیست. نیاز دارم یکی به داد خودم برسه ولی هیچکسو ندارم یا با هیچکس راحت نیستم.

دوباره بهونه گیر شدم.بی حوصله و لجوج شدم و بابت هر چیزی به سادگی کینه به دل میگیرم. حتی بابت چیزایی که تقصیر طرف مقابل نیست، ناراحت میشم و ازش بدم میاد. دوباره همه چی داره برمیگرده سر خونه اول. هر چیزی که سعی کردم تو این یه سال و خورده ای بسازم، تو 1 ماه اخیر کاملا بهم ریخت.


باز خداروشکر اینجا رو دارم. وگرنه مطمئنا از تنهایی میمردم با اینکه خودم خواستم تنها باشم.