دیگه شنبه و یکشنبه خبری نبود. یعنی قرار بود دوستامو ببینم که باروووون بود و جور نشد. در عوض یکشنبه صبح تو بارون نم نم رفتیم دنبال کارای کارت ملی. من کارت ملی ندارم و مامان و بابا هم میخواستن تمدید کنن. یکشنبه یه مرحله انجام شد و گفتن فردا بیاین عکس بگیرین و من داشتم منفجر میشدم که دوباره دوشنبه صبح باید بیام بیرون.
کلا از زیاد بیرون رفتن بدم میاد. دوست دارم تو خونه باشم. بهم آرامش میده. حتی برعکس خیلی از دخترا، من زیاد اهل خرید کردن نیستم. ولی وقتی میرم حسابی خوش میگذرونم.
از طرفی قرار بود عمه و دخترعمم دوشنبه بیان خونمون و دخترعمم میخواست صبح یکم زودتر بیاد که بیشتر با هم باشیم.
یکی دیگه از نعمت های زندگی من این دختره. کلا یه دونه دخترعمه دارم که یه سال ازم بزرگتره و از بچگی خیلی با هم جور بودیم و همینطور بزرگ شدیم و الان مثل دوتا خواهریم
خواهر، دوست، دخترعمه
این دختر اگه نبود من تا الان دیوونه شده بودم. گرچه خیلی متفاوت بزرگ شدیم. اون پاک بزرگ شد و پاک موند و الان خانومیه واسه خودش ولی من گند زدم به خودم و زندگیم و در حال حاضر هیچی نیستم
جز یه آدم که حماقت کرد و پشیمونه و نمیدونه با بعضی از حماقتایی که قابل جبران نیست چی کار کنه.
بهش قضیه کارت ملی رو گفتم و قرار شد وقتی برگشتیم بهش خبر بدم که بیاد. دیگه ساعت 11 بود که نزدیک خونه بهش زنگ زدم که پااااشو بیااااا، ما برگشتیم خونه.
ساعت 12 اومد و خوشی آغاز شد. خیلی وقت بود ندیده بودمش. دلم واسش یه ذره شده بود. از دوشنبه ظهر تا سه شنبه بعدازظهر با هم بودیم. البته عمه چون کار داشت و باید به کاراش میرسید سه شنبه صبح اومد. (یه توضیحی بدم که عمه جان شهر دیگه ای زندگی میکنن و وقتی میان شهر ما خونه پدربزرگ هستن. یعنی من و دخترعمم هم شهری نیستیم از همون بدو تولد تا امروز که درخدمتتونم. ولی مسافت هیچوقت باعث دوری ما نشد. گوش شیطون کر )
شاید شیرین ترین اتفاق این تعطیلات مربوط شد به اومدن دخترعمم.
راستش واسه گفتن این بعد از زندگی و شخصیتم تو وبلاگ دودل بودم. ولی امروز فکر کردم دیدم اینجا یه وبلاگ شخصی از وقایع زندگی و افکار و احساساتمه پس مجبور نیستم چیزی رو پنهون کنم.
شیرین ترین اتفاق این بود که دخترعمم برام چادر آورد!
خدا میدونه من چقدر عاشق این پوششم
و خدا میدونه چقدر واسش نالایقم
و خدا میدونه چه جنگی در انتظارمه اگه بخوام چادر بذارم..
قضیه چادر خیلی مفصله. فکر کنم باید یه پست جدا براش بنویسم.
فعلا تو این پست در همین حد میگم که من تصمیم داشتم چادر بخرم ولی دخترعمم برام 2 تا آورد. یه مدل ساده که من دیوونشم و یه مدل لبنانی که اونم خیلی زیباست. چادر ساده ای که آورد کاملا نو و دست نخورده بود ولی لبنانی رو قبلا خودش استفاده کرده بود یه مدت کوتاهی.
چادر لبنانیشو من قبلا امتحان کرده بودم. چون میدونست کش چادر برام تنگ بود و سرمو اذیت میکرد رفته بود کش هر دو چادرو عوض کرده بود که مناسبم باشه!
لبنانی کاملا اندازم بود ولی چادر ساده یکم برام بلنده که کوتاهش میکنم.
هیچی دیگه از حالت بی چادری یهو الان 2تا چادر دارم
4-5 تا روسری مناسب واسه زیر چادر هم برام آورد که بینشون 3 تا رو انتخاب کردم و یه کم چیزهای ریز میز دیگه.
البته این عملیات کاملا مخفیانه انجام شد و خونواده متاسفانه اصلا خبردار نشدن!! که حالا تو یه پست دیگه توضیح میدم چرا..
بعد از کلیییی ذوق مرگی، یه چیزی خیلی بد زد تو حالم
میخواستم با دخترعمم برم دو روز خونشون که مامانم اجازه نداد. این دو روز برای ما روزهای خاصی بودن ولی خب خونواده که خبر نداشتن و اگه میدونستن که دیگه صددد در صددد مخالفت میکردن. هیچی دیگه مامان نذاشت باهاشون برم و گفت باید بریم خونه دایی و پدربزرگ که از مشهد برگشته( پدر مادرم ) که منم خیلی بچگانه لج کردم گفتم نمیام.
البته حرف مامان یه جورایی منطقی بود ولی کلا یه عادت بدش اینه که با من مخالفت کنه. خب آخه چرا؟!!
آخرشم من که دلم نمیاد مامان هی بیاد بهم اصرار کنه بریم خونه دایی و من هی بگم نه. خونه پدربزرگمم که خودم اگه نرم دلم آروم نمیگیره. بالاخره میرم. از طرفی خب این رفتار خیلی بچگانه و زشته و من خجالت میکشم اینطوری رفتار کنم.
دخترعمم میگفت من اگه باشم سرسنگین میشم و باهاشون نمیرم، تعجب میکنم تو انقدر راحت میگذری!!
ولی من کلا نمیتونم با خونوادم سرسنگین شم. یعنی یه جوری عذاب وجدان میگیرم که همش تو دلم زار میزنم حتی اگه چیزی بروز ندم. به اندازه کافی تا اینجای زندگی اذیتشون کردم. دیگه بیشتر از این اگه اذیتشون کنم مطمئنا بدبخت میشم!!
خلاصه عمه و دخترعمم سه شنبه بعدازظهر رفتن..
بقول سیستانی ها
واویلا
آخرش خیلی خلاصه شد ولی میدنم که خیلی چیزا واسه گفتن داری
حرف زیاده ولی با اینکه خلاصه گفتم 3 تا پست تعطیلات نوشتم. حالا فکر کنین اگه میخواستم بیشتر توضیح بدم چی میشد!!