خب از اون پایان تلخ ترم اول که بگذریم، میرسیم به ایام شیرین تعطیلات.
البته یکم تلخی قاطیش بود که خب دیگه زندگیه.
یکشنبه بعد
از کلی توصیه های ایمنی من به بابا که زنجیر چرخ همرات داشته باشیا، صبح زود خواب آلود حرکت نکنیا، تند نرونی ها، اصلا عجله ای نیست آروم بیا و راه افتادی هم به من خبر بده، خلاصه پدر جان ساعت 5:30 صبح راه افتادن و 10:30
صبح رسیدن دانشگاه!!! یعنی من قشنگ کف کردم. اصلا فکر نمیکردم انقد زود برسه. تو راه هم که بود یه بار زنگ زدم دوباره توصیه های ایمنی رو تکرار کردم
شاید خنده دار باشه ولی خب اولین مرد زندگی اکثر دخترا پدرشونه حداقل تا زمانی که مجرد هستن و من جونم به جون این مرد بستست و از بچگی تو فامیل به بابایی بودن و وابستگی به بابام زبان زد بودم و هستم. تازه الان خیلی بهتر شدم. با این حال به شدت نسبت به پدرم حساسم. مثلا وسط خوشی و قهقهه زدن با نگاه کردن به عکس بابام گریه میفتم!! یه چیز افتضاحی کلا
خلاصه که بابا صحیح و سلامت رسید و منم دیگه وسایلمو جمع کرده بودم تقریبا و حدود 11:30 راه افتادیم. تو راه حرف زدیم، گپ زدیم، ناهار خوردیم، آهنگ گوش دادیم و در کل خوش گذشت تا دیگه غروب بود که رسیدیم خونه.
چند روزی به استراحت و کنار خونواده گذشت.
پنجشنبه تولد دوست خواهرم بود. بخاطر همین چهارشنبه غروب من و خواهر کوچولو رفتیم واسه دوستش کادو بخریم. یکی از لذت بخش ترین کارها هدیه خریدنه. خیلی کیف میده. هدیه رو خریدیم و منم برای ترم جدید دفتر کلاسوری و چندتا خودکار خریدم و بعدش کتاب میخواستم رفتیم شهر کتاب. این شهر کتاب دو طبقست. طبقه اولش لوازم التحریره و طبقه دومش کتاب. من عاشق طبقه دومشم. بین قفسه های کتاب که قدم میزنم پر از آرامشه. یکی از تفریحاتم اینه که بین قفسه های کتاب دور بزنم و با حوصله کتابا رو ببینم و انتخاب کنم. از 5 تا کتابی که میخواستم فقط یکیشو داشت!! خدایاااا کتابای شهید مطهری رو کامل نداشت!! آخه چرااا؟؟؟؟ هیچی دیگه همون یه دونه رو خریدم و بقیه رو گذاشتم واسه وقتی که برگشتم کرج، برم انقلاب بخرم.
همون شب عموی بزرگم و زن عمو و پسرعمو کوچیکم اومدن خونمون. این عموم منو بین نوه ها یه جور خاصی دوست داره. همیشه به من میگه تو بزرگ خاندان مایی!! درصورتی که خودشون 2 تا پسر و 1 دختر بزرگتر از من دارن. آره دیگه ایجوریاست
بگو و بخند و خلاصه خوش گذشت.
پنجشنبه ما رفتیم خونه پدربزرگم( پدر پدرم ). مامان بزرگ و بابا بزرگمو دیدم. نعمت های زندگین این آدمای دوست داشتنی و چقدر دردناکه هر بار که صورت مادربزرگم و شونه پدربزرگم رو میبوسم، حس دلگیری تو قلبم دارم. هر بار که دور هم جمع میشیم و خنده های پدرمو بین مادربزرگ و پدربزرگم میبینم و به چهره های شکستشون نگاه میکنم، ناخودآگاه به نبودن یکیشون فکر میکنم و اینکه اون روز که این خبر برسه پدرم میشکنه و من از عزای رفتنشون و غم پدرم دیوونه میشم. خدا نیاره روزی رو که از این جمع یه نعمت کم شه و غم و اشکو تو چشمای بابا ببینم.
این بار که رفته بودم وقتی پدرم و پدربزرگم و مادربزرگم کنار هم نشسته بودن و میخندیدن ازشون عکس گرفتم. یهو حس کردم این لحظه ها دیگه تکرار نمیشه و یه روزی این عکسا یادگاری میشن.
دردناکه ولی حقیقته. مرگ حقه و دیر یا زود هممونو میبره. و من ترجیح میدم بمیرم قبل از اینکه مرگ عزیزی رو ببینم.
چه غمناک نوشتم!! ببخشید..
بالاخره پنجشنبه هم خوش گذشت و شب که داشتیم برمیگشتیم پیشنهاد دادم نریم خونه و خیابون گردی کنیم البته با ماشین. این کار خیلی بهم آرامش میده. بعد از کلی دور زدن برگشتیم خونه.
جمعه رفتیم خونه یکی یه دونه خاله جانم. یه خاله از دار دنیا دارم و عاشق این یه دونه خاله ام. به شوهر خالم میگم عمو. از بس خوب و مهربونه بیشتر از عموهام دوستش دارم. دوتا دخترخاله هم دارم که از من چندسال کوچیک ترن. کلا من نوه اول خونواده مادری ام و بقیه نوه ها همه از من چندسال کوچیکترن. کمترین اختلاف سنی 5 ساله!! خالم روز قبلش تماس گرفته بود که رها یه خروس هست که تو اومدی میخوام بپزمش!!! حالا دوست داری شکم پر بریون کنم یا باهاش فسنجون بپزم. و البته که فسنجون تصویب شد. و من تاکید کردم خاله خیلی شلوغش نکن و خودتو تو زحمت ننداز. ولی بازم رفتیم خونشون دیدم هم فسنجون بار گذاشته هم یه خورش دیگه هم سوپ و بقیه مخلفات!! خب چه خبره واسه شام؟؟؟ هیچی دیگه خوشمزه هم که بود و جااااتون خالی انقققدر خوردم که نفسم بالا نمیومد.
من از وقتی برگشتم همه میگن لاغر شدی یعنی اون غذا نخوردنا و حال بد این مدتم نتیجه داد و من وزن کم کردم. ولی این مدت که برگشتم مگه گذاشتن؟؟ هی غذای خوشمزه پختن. منم که شیکمووو هییی خوردم
آخرشم من و خواهرم و دوتا دخترخاله ها افتادیم رو مدادشمعی ها و اثر هنری خلق کردیم
اون شب قشنگم تموم شد..
ماشالا![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
حسابی این چند وقت نبودن رو تلافی کردی
امیدوارم لحظات خوب و خوشی رو در کنار خونواده سپری کرده باشی ، باید قدرشون رو دونست ولی یادت باشه که اگه صحبت از نبودن میکنی پس بااید خودتو آماده هر اتفاقی رو کرد.
امیدوارم موفق باشی...
بله جبران شد![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
ممنونم.
اینکه آدم خودشو آماده کنه واقعا کار سختیه:((