من اینجا رها هستم.
اسم مورد علاقم.. میدونی یه جورایی حس آزادی بهم میده. انگار که واقعا رهام.. انگار باورم میشه اسیر زندگی نیستم.. مجبور به زندگی کردن و مجبور به مردن...
میترسم از گذشته ای که یقمو گرفته و ول نمیکنه، از حالی که نمیدونم چطور میگذره، از آینده ای که نمیدونم چی پیش میاد و تا کجا ادامه پیدا میکنه..
چه آدمایی وارد زندگیم میشن.. قراره دوباره چطور صدمه ببینم و صدمه بزنم.. قراره چطوری بمیرم.. بعدش چی میشه..جهنم.. فقط همین؟؟ برای ما آدمایی که تو این دنیا هم آرامش نداریم،جهنم یکم ظلم نیست؟؟
بیخیال...
دلم میخواد رها باشم.. اسمم شخصیتم زندگیم.. همشون رها باشن
دلم میخواد کارای تازه کنم.. گاهی خطر کنم و به زندگیم هیجان بدم.. دلم میخواد از منطقه امنم فراتر برم.. فراتر و فراتر
شاید بترسم شاید خطرناک باشه ولی به حس خوب اون لحظه و بعدش می ارزه..
دلم میخواد رها باشم...
آشفته ام.. میخوام آروم بگیرم ولی نمیشه.. مدام ذهنم درگیر میشه.. با نحوه زندگیم کلنجار میرم.. با افکارم رفتارم عقایدم روابطم تصمیماتم.. با همشون کلنجار میرم و جز اینکه حس کنم دارم خل میشم به هیچ نتیجه ای نمیرسم...
چند ساعت یا چند روز بیخیال میشم و دوباره شروع میشه.. کلنجار میرم و بیخیال میشم و این سیکل همینطور تکرار میشه...
گاهی حس میکنم واقعا دارم دیوونه میشم.. حس میکنم نمیتونم زندگیمو مدیریت کنم و با روزایی هم که داره میگذره نمیتونم کنار بیام.. تکلیفم با خودم روشن نیست..
حوصله آدما رو ندارم.. حوصله نزدیک ترینام و حتی اونایی که تو ناراحتی هام بهشون پناه بردمو ندارم.. میخوام تنها باشم.. از طرفی حس میکنم باید یکی رو داشته باشم که دلم به بودنش خوش باشه ولی ندارمش..
واقعا قاطی کردم و نمیدونم چی میشه.. از اینکه درگیر روزمرگی شم بدم میاد ولی بیشتر اوقات برای فرار از این بهم ریختگی ها بهش پناه میبرم..
همیشه همینم.. همیشه فرار کردم یا سپردم دست زمان.. غافل از اینکه گاهی نمیشه فرار کرد گاهی زمان مشکلو حل نمیکنه.. گاهی میدوی و میدوی و یه آن چشماتو وا میکنی میبینی ته یه بن بستی.. من الان دارم میدوم.. میترسم از روزی که به بن بست برسم..
واقعا میترسم، نگرانم و تنهام..
خدایا خودت کمک کن..
چهارشنبه ۲۴/۹/۹۵
البوم رادیکال رو شاهین دو ساعت پیش داد بیرون ..
ولا بلد نیستم از این تزهای روشنفکری بدم که تنهایی خوبه و فلان و بهمان ... ولی خلاصه اگه بخوام بگم شریک شدن زندگی با کسی که بهش حس خوبی داری و بهت ارامش میده و اهداف مشتری باهاش داری که سختی ها رو قابل تحمل میکنه یک حس خوب غیر قابل وصفیه ولی اینکه برای بیرون امدن از تنهایی تن به هر اشنایی که بهت لذت نمیده و مجبور شوی تظاهر به چیزی کنی که دوست نداری هم خفت باره .. میدونی شاید چیزی که من می گم خیلی ایده آلیستی باشه و نتیجش بشه جایی که من هستم و باید از ایده ال ها به واقعیات نظریاتی که من می گم تعدیل کرد .. این یه چیز شخصیه ولی من پای اصولم هستم و واقعیتش تنهایی بیشتر برام عادت شده و .....
خب پس آلبوم رادیکالو گوش ندادم.
مطمئنا بودن با کسی که دوستش ندارین و درکی از هم ندارین خیلی بدتر از تنهاییه. حالا اگه پست های بعدی رو بخونین میبینین چی برام پیش اومد.
زندگی یعنی تجربه شکست ؛ گاهی لبخند ؛ و .... هیچ وقت از تجربه نترس .. در ضمن برای خارج شدن از تنهایی تن به هیچ اشنایی نده البته این ریسک بزرگیه ممکنه برسی به سن منو و ببینی تنهایی تنها مسیره روبروته :))) کلن به نظر من اصل زندگی شاد بودنه و لذت بردنه .. بی خیال حرفها و حدیث ها .. شاد زی
تنهایی هم سخته بخصوص تو سنین بالاتر. احساس میکنم ترسناک میشه. اینطور نیست؟؟
بله مهم اینه آدم خودش حس خوبی به زندگیش داشته باشه.
معذرت میخوام چی میخوتید؟
زیست سلولی و مولکولی
اسمت چیه ،رها ...
ینی وقتی رها میشی دیگه پشت سر واست معنی نداره ...
حال بفکر آینده باش و در این تصمیم از هیچ کسی کمک نخواه
چون فقط خودتی که به فکر خودتی...
دیگران شاید بخوان ازت فقط نتیجه بگیرن ،نتیجه ای که شاید به ضربت باشه..ّ
قانون جذب میگه :به هرچی که فکر کنی همان ازآن توست
پس واقعا رها شو...
واقعا دارم سعی میکنم رها باشم گرچه سخته ولی امیدوارم..
نظری که راجب دیگران دارین خیلی بی رحمانس ولی متاسفانه خیلی وقتا حقیقته که ای کاش نبود.