به نظرم به طور کلی آدما ۲ دسته ان:
اونایی که زندگی رو دوست دارن و اونایی که زندگی رو دوست ندارن. اینکه هر کسی تو کدوم دسته قرار میگیره خیلی ربطی به شرایط فعلی زندگیش نداره. نه اینکه بی تاثیر باشه ولی به نظرم تاثیرش اونقدرا زیاد نیست. مثلا من دور و اطراف خودم آدمای زیادی رو دیدم که شرایط زندگیشون از من سخت تر بوده ولی تمایلشون به زندگی کردن بیشتر از منه. حالا مسئله اینه که آدمای این ۲دسته همدیگه رو درک نمیکنن. من نمیفهمم چرا دوستم اینقدر به زندگی علاقه منده. اونم نمیفهمه چرا من زندگی رو دوست ندارم. منظورم به طور کلیه. نه اینکه من هیچ لحظه خوشی نداشته باشم یا هیچوقت خوشحال نباشم. لحظه های قشنگی هستن و منم خوشحالی رو تجربه میکنم طبیعتا ولی به طور کلی زندگی رو دوست ندارم و ترجیح میدادم هیچوقت تجربش نکنم. نمیدونم چه حسی داره که از زندگی کردن لذت ببری ولی میبینم اونایی که لذت میبرن آدمای شادتر و امیدوارتری هستن. بیشتر از شاد بودن، امیدوار بودنه که وااااقعا برای من عجیبه. اصلا نمیفهمم چطور میشه یکی تو همین زمان و تو همین کره زمین زندگی کنه و به زندگی امیدوار باشه. این آدما تو این زندگی چی میبینن که من نمیبینم؟!