مامان بعدازظهر زنگ زده بود. دقیقا بعد اینکه من پیش مسئول پذیرش لال شدم و آبروم رفت. تازه برگشته بودم تو اتاق میخواستم ناهار بخورم که زنگ زد. منم داشتم بی حوصله یه چیزی گرم میکردم بخورم. نونی که میخواستم بخورم مال ۲_۳ روز پیش بود و سفت شده بود، زیاد قابل خوردن نبود. حالا مامان میگفت چرا نمیری نون بگیری؟ نون سفت نخور و فلان. کلا مامانم نگران ۲تا چیزه. یکی شکم من، یکی هم دزدی نکردن از من. بعد من درمورد شکم آدم تنبلیم. حوصلم نمیگیره برم دنبال مواد غذایی بگردم یا مثلا برم نون بخرم. واسه همین با هر چی تو خونه باشه سر میکنم. حالا مامانم این قضیه رو چطوری تعبیر میکنه؟ رها نگران اینه که پول کم بیاره، بخاطر همین هیچی نمیخره و خیلی به خودش سخت میگیره. بعد میره اینا رو به بابامم میگه. الان بابا زنگ زده قبل سلام علیک میگه چایی ساز خریدی؟ میگم نه هنوز. میگه چرااااا؟ تنبلی نکن برو بخر. بعد یکی یکی درمورد غذا میپرسه. آخرش که مطمئن میشه اوضاع من خوبه و از پولم استفاده میکنم، میگه مامانت منو نگران میکنه یعنی مامان من این قضیه رو که من کون نون و برنج خریدن ندارم، میذاره پای اینکه من میترسم پول خرج کنم! واقعا شکر بخاطر این پدر و مادر. کاش همه آدما به اندازه پدر و مادر آدم مهربون بودن.