دارم از خواب میمیرم. همینطوری نشسته چرت میزنم.
دیشب کلا ۳_۴ ساعت خوابیدم و صبحم ۶ پا شدم که برم دانشگاه. بعدشم که بدو بدو برگشتم خونه و با بچه ها رفتیم جنگل. برفم پیدا کردیم ولی در حدی نبود که بشه برف بازی کرد. اما واقعا خوش گذشت. ایییینقدر سر و صدا کردم و بالا پایین پریدم که موقع برگشت دیگه انرژی نداشتم حرف بزنم بعد یکی از دوستام بنده خدا عادت نداشت منو آروم ببینه هر چند دقیقه یه بار برمیگشت طرف من مشکوک نگام میکرد خلاصه که الان چند درصد مونده که خاموش شم D:
میدونین کجا حال کردم؟ اونجا که وقتی به استاد گفتم تو چه سطحی ام ابروهاش از تعجب بالا رفت. اون لحظه که یه چیزی گفت که منو گیر بندازه و انتظار نداشت چنین چیزی ازم بشنوه :))))
این استاد اصلا به دانشجوهاش رو نمیده و یه وقتایی هم خیلی خودشو چس میکنه ولی خب چی کار کنم که به دردم میخوره
عیب من اینه که خودمو دست کم میگیرم و کارای مفیدی که تا الان کردم و دارم ادامه میدم به چشمم نمیان. مشاورم دیروز داشت همین کارا رو بهم یادآوری میکرد. وقتی از خودم میپرسید چه کارایی تا اینجای زندگیت کردی، چیز خاصی به ذهنم نمیرسید. بعد که خودش کارامو بهم میگفت، با خودم میگفتم عه راست میگه ها. من چرا اینا رو نمیبینم؟! خلاصه که از این ور بوم افتادم مثل اینکه.