پاییز داره میاد و اصلا باورکردنی نیست. دیشب که یهو ساعتو 1 ساعت عقب کشیدن تعجب کردم. یه دفعه دیدم ساعت یازدهه و داشتم با خودم فکر میکردم ولی همین چند دقیقه پیش نزدیک 12 بود. یعنی من اشتباه دیدم؟ پس چرا اینقد خسته ام؟ حتی یه لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ساعتا رو بخاطر اومدن پاییز تغییر دادن. وقتی فهمیدم، تازه یادم افتاد پاییز نزدیکه.
پارسال این موقع سرگرم آماده شدن واسه شروع ترم و رفتن به دانشگاه بودیم. ولی امسال همین الان بهم خبر دادن که اون همه دویدن دنبال تشکیل یکی دوتا کلاس حضوری نتیجه نداده و آمار کرونای لعنتی دوباره داره بالا میره و همه چی کنسله. بتمرگین تو خونه هاتون.
روزا کوتاه شدن و ابری. کاش بارون بباره و برم یه گوشه خلوت تو کافه پیدا کنم یکم با خودم باشم. فعلا که گرگانم و دوستم ندارم برگردم خونه. حداقل اینجا 2تا دوست و یه کافه که پاتوقمونه و کباب و جیگر خوشمزه داره. البته خونه هم خونواده و خواهرمو داره ولی هنوز زوده واسه برگشتن. صبر میکنم حسش بیاد بعد.
در کل حالم بهتره و دوباره انگیزم برگشته و طبیعتا هدفام و یه لیست بلند بالا از کارایی که باید انجام بدم هم برگشته. خوشحالم از این بابت. این حس و حال از اون وضعیت ناامیدی مطلق و پوچی کامل، خیلی بهتره. تا ببینم دوباره کی قراره اون وضعیت سراغم بیاد. ولی هر بار که اومده، یه چیزی بوده که منو به زندگی برگردونه. امیدوارم دفعات بعدی هم باشه.