پایان تلخ ترم اول(1)

من چند وقته اینجا رو آپ نکردم؟!!

اومدم بنویسم حتی یادم نبود آخرین پستی که گذاشتم دقیقا چی بود.

از شروع امتحانات تا حالا ننوشتم بجز یه بار که حالم خیلی گرفته بود.

روزای خوبی نبود و خداروشکر که گذشت.

اول بگم که امتحانات دوشنبه 20 دی شروع و شنبه 2 بهمن تموم شد و یکشنبه چون وسایلم زیاد بود بابام اومد دنبالم و برگشتیم مازندران.

از امتحانات و روز و شب های مضخرفش که دیگه گفتن نداره.

از دلتنگی هام بگم و اینکه چقدر جلوی خودمو گرفتم تا بهش پیام ندم ولی اخرش بعد از امتحانات پیام دادم به یه بهانه ای و حال و احوالشو پرسیدم. خیلی کوتاه.. خیلی معمولی..

سیگارهایی که دود شد تا آرومم کنه ولی فایده چندانی نداشت.. خداروشکر این پاکت تموم شد و دیگه نخریدم. مصرفم داره زیاد میشه و نگرانم کرده. واقعا دوست ندارم یهو متوجه شم یه سیگاریم. چیزی که یه زمانی ازش متنفر بودم و دودش آزارم میداد، حالا تا ریه هام میکشمشو عین خیالم نیست.

دوای این دلتنگی ها و حال بدم سیگار و م*ش*ر*و*ب نیست. بیخود دارم خودمو وابسته این چیزا میکنم. م*ش*ر*و*ب که همینطوری افتاده تو اتاقم و بهش دست نمیزنم بیشتر بخاطر اینکه تا 40 روز همون نمازای یکی در میونم هم قبول نیست. سیگارمم که خداروشکر تموم شد. به اندازه کافی تا اینجا حماقت کردم نمیخوام بیشتر از این به خودم گند بزنم.

خلاصه روزای اون 2هفته به هر بدبختی ای که بود گدشت تا رسید به فرجه آخرین امتحانم، امتحان فیزیک..

از چهارشنبه بعد از امتحان تا جمعه وقت داشتم و شنبه صبح ساعت 10 امتحان فیزیک بود. برنامه ریزی کردم که

خوب بخونم و این امتحان یه نمره خوب بگیرم مثلا!!

چهارشنبه امتحان دادم و برگشتم و یه استراحتی کردم. میخواستم غروب شروع کنم به خوندن که یه خبری بهم دادن که اون لحظه خیلی خوشحالم کرد ولی به شدت ذهنم مشغول شد که باید چی کار کنم!! اون روز تو همین فکر گذشت و آخرشم دیدم شدنی نیست و کنسلش کردم.

پنجشنبه رسید.. پنجشنبه ای که هیچوقت فراموشش نمیکنم..

صبح بیدار شدم و گوشیمو از حالت پرواز خارج کردم دیدم مامانم دوبار زنگ زده و اس داده. گفتم لابد دیده در دسترس نیستم نگران شده. سریع بهش زنگ زدم و حال و احوال پرسی و مامان گفت میخوام راجب یه مسئله ای باهات حرف بزنم. تا حالا پیش نیومده بود مامان اینطوری حرف بزنه. گفتم باشه چی شده؟؟ و فکر میکنید چی بود؟!! یعنی دو روز مونده به آخرین امتحانم و تو اون حال افتضاحی که خودم داشتم فقط همینو کم داشتم.


خبر رسید که خواستگار داری!! من نمیدونستم باید پوکر فیس باشم یا بخندم یا تعجب کنم یا عصبانی بشم!! در نهایتش از بدبختی خندم گرفته بود.. این چند ماه از بس تو تلگرام از گروه هایی که عضو بودم برام مزاحمت پیش اومد و همینطور بخاطر قضیه علی عکسامو برداشتم، بعدش تو اینستا برام پیش اومد که اون اصلا آخر خنده بود و خدا میدونه سر اون پیشنهاد چقدر خندیدم. فکر کنید یکی که اصلا از فالوور هاتون نیست و معلوم نیست شما رو چطوری پیدا کرده ساعت 7:50 صبح اونم وسط امتحانات بهتون پیشنهاد آشنایی بده. فقط میتونستم بخندم!! حالا فکر نکنین لابد خوش قیافم و از این چیزا. نه اصلا اینطور نیست. اتفاقا چهره معمولی ای دارم. فقط عکسام بهتر از خودم از آب در میان و خب تو فضایی مثل تلگرام همه به عکس نگاه میکنن دیگه

خلاصه که تازه همه چی داشت آروم میشد که خواستگار رسید!! حالا کاش فقط یه خواستگار بود که من میگفتم نه و مامانم میگفت باشه. مشکل اینجا بود که مامان اصرار داشت که مورد خوبیه و با هم آشنا شین. واقعا شاخ در آورده بودم از اصرارش. اصلا مورد خوب بی معنیه وقتی من خودم با طرف مقابلم آشنا نشدم و قراره کاملا سنتی بیاد خواستگاری و بعد تازه چند ماه وقت بذاریم آشنا شیم!! حالا هی من میگفتم نه من اصلا الان نمیخوام ازدواج کنم خیلی زوده و اصلا من از ازدواج میترسم. مامان میگفت نه ازدواج که ترس نداره، حالا آشنا شین شاید مناسب همدیگه بودین و نظرت تغییر کرد.


اتفاقا به نظر من ازدواج یکی خطرناک ترین تصمیم هاییه که هر آدم واسه زندگیش میگیره و واقعا زندگی مشترک ترسناکه. اونم با این وضعی که من دارم. منی که هنوز نتونستم کامل با نبودنش کنار بیام. من که تمام تلاشمو کردم علی رو دوست داشته باشم ولی نتونستم و اونطور شد. حالا مادر من که از حال و روز من خبر نداره.


یه ساعتی صحبت کردیم و دیدم راضی نمیشه گفتم حالا تو بیشتر راجبشون تحقیق کن تا ببینیم چی میشه. در واقع یه جورایی پیچوندم ولی زهی خیال باطل.. غروبش دوباره مامان تماس گرفت و اطلاعات جدید داد. من بازم گفتم نه و حالا بذار من امتحانمو بدم اومدم صحبت میکنیم. و درواقع باز هم پیچوندم!! دوباره فرداش مامان تماس گرفت که دیگه انقد حالم بد بود جواب ندادم. بالاخره بعد از دو سه روز سر و کله زدن به نظرم شنبه بود که مامان پیام داد: باشه منم فکر کردم دیدم واست هنوز زوده.

خداروشکر به خیر گذشت. البته بازم محض اطمینان یکشنبه که بابا اومد دنبالم تو ماشین حرفشو پیش کشیدم و گفتم من تازه ترم اولم تموم شده و دوست ندارم حداقل تو این 4 سال ازدواج کنم. و حالا که برنامم اینه که اینجا نمونم، پس اصلا نمیخوام متاهل از ایران برم و این راهو برام سختتر میکنه. اگه جور شد و رفتم، تو همون کشوری که زندگی میکنم شاید با کسی آشنا شدم حالا یا ایرانی یا غیر ایرانی. واسه من که فرقی نمیکنه. بابام کاملا با من موافق بود و خیالم راحت شد که تو این قضیه پدرم طرف منه. گرچه که اگه هر دوشونم با من مخالف بودن، من بازم کار خودمو میکردم.

وقتی اومدم خونه مامان میگفت کسی که واسطه این خواستگاری شده بود، پیشنهاد داده اگه فقط مشکلتون اینه که رها هنوز سنش کمه، یه آشنایی ساده صورت بگیره و اون خونواده یکی دوسالی صبر کنن و بعد بیان خواستگاری!! دیگه عصبانی شدم و گفتم آخه پیشنهاد از این مسخره تر؟؟؟ مگه پسر مردم علاف منه؟!! ول کنین بنده خدا رو. بذارین بره زندگیشو کنه. این همه دختر، این پسرم که شرایطش خوبه با یه دختر خوب ازدواج میکنه.

 

و موضوع فیصله پیدا کرد!!

 

این پستو تا اینجا داشته باشین. بقیشو تو یه پست دیگه میگم که خیلی طولانی و کسل کننده نشه.

نظرات 2 + ارسال نظر
foad چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 17:14 http://www.silentzr.blogfa.com

زندگی موقت اینجا رو کنار هرکسی که باشیم زود تموم میشه
.
یکاری کن اون دنیا که ابدی و جاودانه بتونی باهاش زندگی کنی
البته اگه عشق بینتون واقعیه

این عشق یه طرفست. این منم که دلتنگ میشم.
و اینکه با وجود همه دلتنگی ها، میدونم ما به درد هم نمیخوریم.

foad پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 19:26 http://www.silentzr.blogfa.com

خب اینجوری نیست فعلا و باید صبر کرد ..
برای رسیدن بهش یه دنیای دیگه زمان هست ،فضا هست ...

یعنی تا کی باید صبر کرد!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد